بسم الله الرحمن الرحیم |
|
خوش نشینانِ ساحل بدانند موج این بحر را رامشی نیست دل به امید رامش نبندند بحر را ذوق آسایشی نیست تا که دریاست دریا،به جوش است شورش و موج و گرداب دارد هرگز از بحر جوشان مجویید آن زبونی که مرداب دارد ما نهنگیم و خیل نهنگان بستر از موج توفنده دارند این سرود نهنگان دریاست: "بحر را موج ها زنده دارند" .... خوش نشینان ساحل بدانند تا که دریاست این شور و حال است چشم سازش ز دریا ندارند سازش موج و ساحل محال است. شعر از استاد حمید سبزواری فردا خیابان پُر از هوای انقلابی ست، ماهم پُر از حقِ نفس کشیدنیم فردا خیابان تریبونِ بزرگی ست توی دنیا، ماهم حنجره ها یِ تازه ایم که بلدیم برائت های محکم را فریاد بزنیم و پیام های سی و چهار ساله مان را دلگرمی کنیم و بفرستیم برای مستضعفینِ جهان. فردا هرکدام از ما توی تصویرهای هوایی، یک نقطه ی کوچکیم که شانه به شانه ی هم خودمان را سپردیم به مسیرِ انقلاب و قدم های محکم بر می داریم. پاهایمان،پای قرارِ قدیمی شان همیشه ایستاده اند و می دانند حق بزرگی از انقلاب به گردن ماست. حق این آرمان هایی که توی دلمان نشسته و وجودمان را گرم و بی تاب می کند،حقِ انس ما با واژه های متبرکِ شهادت و ایثار ،حق سیاستی که برای ما عین دیانت است،حق دیانتی که در حکومت اسلامی به تمام معنا شکوفا می شود و عطرِ اسلامِ نابِ محمدی(ص) را توی دنیا پخش می کند.حقِ فرا زمانی اندیشیدن و فرا مرزی عمل کردن. فردا ما ملّتِ جاریی هستیم که نه در چاله های ناامیدی گیر می افتیم نه پای مان به تردید هایِ کوچک و سنگ اندازی هایِ ناچیز، معطل می ماند. فردا ما ملّتِ جاریی هستیم که چشممان به خطِ روشنِ ولایت فقیه است و توی مسیرِ عظیمِ انقلاب، از صلابتِ سخن و بزرگیِ وجود و توصیه های محکمِ امام حرکت می کنیم تا برسیم به دستِ پر برکتِ مجروح و نگاه روشن و سخنانی که پُر از عطرِ هدایتِ است. جریانِ انقلاب می گذرد و ادبیاتِ انقلابی،امیدِ انقلابی،شجاعتِ انقلابی،تدبیرِ انقلابی،سبکِ زندگیِ انقلابی و....... هزار آفرینش نو دارد. فقط فردا که نه،ما تا همیشه سعی می کنیم جهت حرکتمان در جریانِ این آفرینش های نو تنظیم باشد و سرعتمان ازشورِ این انقلاب جا نماند. فقط فردا که نه،ما تا همیشه خودمان را روبرویِ این سوالِ بزرگ امام می گذاریم که "شما چه کردید برای این انقلاب؟"، تا سلول به سلول وجودمان از جوشش نایستد و همیشه توی ذهنمان بیاید عده ای جانِ پاکشان را برای این انقلاب داده اند، ما چه کردیم برای انقلاب؟
پ.ن: ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمه انک انت الوهاب خدایا ما را از مسیر روشن هدایت بر نگردان
پ.ن: امشب یکی موقع الله اکبر گفتن، برگشت به من گفت "توی دلمون هم بگیم قبوله". حالا من سوال دارم: "این صدای رسای جوانی اگر به نشانه ی همراهی با انقلاب،خرجِ بلند گفتنِ الله اکبر نشود،خرج چه چیز دیگری بکنیم بهتر است؟!"
پ.ن: عکس رو هم از وبِ پولیِ انقلابی دزدیدم:دی "ما هر دو در بهار ، در یک بهار ، چشم به دنیا گشوده ایم ما هر دو در یک بهار چشم به هم دوخته ایم آن گاه ناگهان متولد شدیم و نام تازه ای بر خود گذاشتیم ...................فرقی نمی کند آن فصل-فصلی که می توان متولد شد-حتما بهار باید باشد و نام تازه ی ما حتما دیوانه وار باید باشد فرقی نمی کند امروز هم ما هرچه بوده ایم،همانیم ما باز می توانیم هر روز ناگهان متولد شویم .............." مثلا من اسم، تو هم "میم"مالکیت که همش بیایی کنار من مثلا من راز یواشکی تو، تو هم وسواسِ مراقبت از من مثلا تو رویاهای هنوز محقق نشده، من هم یادآوریِ شیرین برای تکرارِ تو مثلا من نگفته های تو، تو هم عشقِ جمله جمله کردنِ من مثلا من کاغذ، تو هم یک عالمه حرف که می خواهد پرشور بیاید و بنشیند درست وسطِ دلِ من مثلا ما قصه های هزار جلدی یا حرف های خوش مزه ای که، باید هی مزه مزه شویم به هر بهانه ای توی روزگار اصلا اینجور تو،هم لبخندِ ملیح من از یادآوری های گذشته ای، هم شوقِ شکفته شده ی صورتم برای آینده هایِ از راه نرسیده اصلا ما متولدینِ روزهای دوستی ماه های دوستی سال های دوستی متولدینِ تمامِ لحظه های با هم، سرمان درد می کند برای اینکه هر دفعه به هر بهانه ای یک تفسیر نو یک نوشته ی جدید یک شور خوش مزه را با هم رد و بدل کنیم! دوست خوب و نازنینم،طهورای عزیزم تولدت مبارک
طفلک من که با خودم می جنگم ، درگیرم و حتی گاهی جلوی چشم های خودم گم می شوم. طفلک "من" که "خودم" حتی به حرفاهایش گوش نمی دهم و توی تنهایی هایم بسکه محلش نمی گذارم، این "من" از"خودم" همیشه تنها تراست. طفلک من که گیر خودم افتادم. نه می گذارم"من"ام درس بخواند نه بخوابد. مدام کتاب ها را بازو بسته می کنم و از مصاحبت با خودم دچار کلافگی ام . طفلک من که صبح ها به خاطر خودم دیر صدایش می زنم تا همیشه خواب بماند.کلاسش را حداقل بانیم ساعت تاخیر می رسد و بعدهم شبیه انتظار های بیهوده توی دانشگاه می شود. طفلک من که چشم هایش گیر خودم افتاده.دست هایش به خودم وصل شده و همیشه با تن خودم گوشه اتاق می نشیند وموقع امتحان ها چک نویس ازدست نوشته سیاه می کند. طفلک من که کمتر می برمش بیرون و هروقت خودمان تنها هستیم، چیز بامزه ای برای تعریف کردن ندارم. گاهی یک فضای آلوده ای به خودم می گیرم که چشم های "من" به شدت می سوزد.طفلک من که باید با این چشمهای سوخته بخاطر "خودم" جلوی بقیه آبرو داری کنم. طفلک"من" روزی چندین بار اظهار می کند از"خودم"راضی ست.به سروصورتم دست می کشد تا ازخر شیطان پیاده شوم وبیشتر ازاین روی هردومان رژه نروم. شب ها هروقت که یادش باشد برام آیت الکرسی می خواند تا با فکرهای خودم مجبور نباشم _"من"_خواب بد ببینم. طفلک"من" که هیچ وقت بلد نبودم برایش نقاشی بکشم،سازبزنم،خطاطی کنم...عوضش گاهی آوازی زمزمه می کنم که لبخند بزند.یا حرف هایی می زنم که چند قطره اشک بریزد و وجودم کمی خنک شود. گاهی من ،خودم را غافلگیر می کنم.برای خودم می نویسم.حرف هایی می زنم که خودم بال دربیاورم. خودم را پرت می کنم هوا و اگرچه سنگینم اما _"من"_ خودم را محکم می گیرم که خوب فرود بیایم زمین. طفلک "من" که آنقدر دلتنگ، گیر خودم افتاده. دلداری اش می دهم.بهش قول می دهم که یک روز خودم را می شکافم تا "من" راحت بیاید بیرون و برود خیلی جاها، پیش خیلی چیز ها. برای خودم هم سوغاتی های خوب بیاورد. یک"منِ" رقیق بشود بدون "خودم" ،که از لابه لایش باد عبور کند و پخش شود توی تمام دوست داشتنی ها. بعد شب دوباره برگردد، مثل الان دست های طفلکی خودم را بگیرد وبگوید راضی است که من ، خودم را دارم و حتما یک روز "من" ، "خودم" را هم به این هوا خوری می برد. اصلا یک روز کوچ می کنم...... من یک " او" دارم که خیلی پیش خودم ازش تعریف می کنم یک " او" ی دور که وقتی کوچ کنم به سمتش، می شود همان " تو" ی نزدیک به "خودم"
پ.ن:می تونه حالتون از این همه ضمیر بهم بخوره،ولی چه می شه کرد؟ خود درگیری هم عالمی داره...!:دی
وبلاگ رفیق را باز می کنی می بینی زده:sorry we"er closed سایت دانشگاه را باز می کنی که یک نگاه به آن کارنامه درخشان بندازی تا بند بند وجودت به طرب آید! که آن دیوانه هم می گوید هیچ کارنامه نیم سالی برای شما موجود نیست! یکی نیست بگوید: اون وقتی که صبح زود از خواب پا می شدم و به ضرب چایی درس می خوندم و بعد خودم رو به امتحان می رسوندم تا تک تک سلولای مغزم رو تفتیش اطلاعات کنم، تمام امتحانای نیم سال به قوه ی خودشون موجود بودند.حالا که می خوام نمره هاشو ببینم تا بفهمم دقیقا چه جور کلنجاری با خودمو نمره ها و استادا باید داشته باشم دیگه هیچی موجود نیست! مسنجرم را باز می کنم بلکه آن آدمک خندانش بفرما بزند که من با کله بروم تو. ولی آدمک احمق هی بغض می کندو می گوید آی دی و پسوردت اشتباه است..... دارند رسما آی دی عزیز قدیمی ام را هم ازم می گیرند.وقتی هم پافشاری می کنم که پسش دهند،یاهو خیلی متمدنانه ازم می خواهد به سوالهاش جواب دهم تا پسورد را دودستی تقدیم کند. خب سوال اولش این است که اسم بچه ی اولت را بگو......اینکه خارجکی ها همیشه پای مسائل ناموسی را وسط می کشند به جهنم،ولی واقعا کار سختی ست که آدم اسم بچه ی نداشته ی اولش را بگوید و همان چیزی دربیاید که مدنظر یاهوست! خب سایت دانشگاه و مسنجر و وبلاگ رفیق را می بندم و هنوز سر سختانه معتقدم باید حوالی لب تاب باشم تا کتاب،پس صفحه ی ارسال یادداشت را باز می کنم. یکسری کلمه های خشک و تیز می ریزد از فکرم بیرون درحالی که چشم هام تنگ و آبدار است. می نویسم امروز اشتباهی یکسری درها را باز گذاشتند یکسری را هم اشتباهی بستند مثلا دریچه ی سرماخوردگی و آب دماغ بازاست در حالی که دریچه ی مغزم روی مطالب آخرین امتحان بسته شده دریچه ی فضولی یاهو توی زندگی بنده باز است درحالی که دریچه ی آی دی شخصی مهربانم بسته شده دریچه ی وراجی های به درد نخور من باز است درحالی که دریچه نمرات به درد بخور سایت بسته شده این وب رفیق را بگو که هم دریچه اش را بسته هم وقتی مسج می زنم که ازش راجع به سایت بپرسم، جواب نمی دهد عوضش دریچه ی اس ام اس های تبلیغاتیِ رو اعصابِ همراه اول به روی من، چهار طاق باز می شود.....
پ.ن:آنی بود، درها واشده بود. برگی نه،شاخی نه، باغ فنا پیدا شده بود....
|