سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

 

بلند شوم در هوا،

در ارتفاعِ زیاد،

دو عدد پشتک بزنم نرم!

بعد پاهایم در نقطه ی نا معلومی از جوّ به صورتِ لگد رها شود و درست شیرجه بزنم توی جای آشنایی از دنیای بزرگ....

و اگر کلاس درسی را در نظر بگیری که دو در دارد، من دُرست از دَری فرود بیایم _توی آن کلاس_ که از ورودیِ دیگر، دَرِ معنی باز باشد و سلسه گیسوی دوست دراز...

بعد به طور ملایمی، چهره به چهره ی هم نفسانِ هم دلی شوم که مُرادِ جمع با جمله هایش انگار در حالِ تجزیه ی سلولیِ آنهاست و سلول های آنها، در حالِ تجزیه ی ملکولیِ کلمات! جایی که از دریچه ای باز، سکوت وسخن با هم برخورد داشته باشند و یکجور هایی اِمُولوسیونِ فهم ایجاد شود.

مرادِ جمع جوری سخن بگوید که ما همه کم کم ذوب شویم و ذوب شویم و ذوب شویم، طوری که همه به این بی شکل بودنمان به علت مسائل فیزیکی حق بدهن و تا قبل از آنکه بخواهند قالب گیریمان کنند،از بس وسعت گرفته باشیم که سطح تماسِ زیاد با جوّ،تبخیرِ نا به هنگاممان کند.

من مثل قطراتِ بخار بروم بالا،

مقداری قِل بخورم روی سلسه گیسوی دوست و خودم را تاب دهم وسط کلاسی که یک مشت بچه ی کشف نشده، درحالِ خر بازی هستند.

من بشوم معلمی که  قصه های شیرین تعریف می کند و جملاتِ یادگاری توی ذهنِ بچه ها می گذرد.

یا اصلاً قانون های فیزیک را درآرم بدهم دستِ نیوتنِ ذهنشان تا همه چیز از نو کشف شود.

تا کشف هامان نو به نو تازه شود،

تا شاید ما هم روی دوشِ ابرغول هایِ تفکر،افق هایِ دورتر را ببینیم.

من بشوم معلمی که روزی به هزار سوال با وَجد جواب دهم و در حینِ بحث کردن، دست و پاهیم روی زمین بند نباشد.

برای هرکدام از بچه ها حسِ جداگانه ای داشته باشم ،جوری که چهره ی تک تکشان نقاشی بشود توی صورتِ فکرِ من.

حرف های من از فاصله ی دورِ مسافتِ نسل ها بشیند روی بکارتِ مغزشان و شگفت انگیزی و نوپدیدی آن ها، جوانه بزند روی تمام سنت های من!

نفس کم آمده و

خُلق تنگ شده

و خیال، دری از کلاس های تنگ و بی وجدِ دانشگاه، به سلسه گیسوی "دور" و "دراز"ِ دوست زده...


+ تاریخ چهارشنبه 91/6/29ساعت 3:1 صبح نویسنده طهورا | نظر

                                           بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند

حال من یکی که مشخص است

                           این منم،

                              همان هیچِ بی تو

                                                      اینجا،

                                                یکی از آن همه

                                                               دربه درِ حبس شده،مثل نفسِ بالا نیامده

                                                                                       تبعیدی دلتنگ،مثل اشکِ معلق

                                                                                        مثل شوق مزه مزه نشده

                                                                                        مثل تمام تنهایی دنیا

                                                                                        تمام سوز هوای بی تو...

                                                                           حکم ابد به این حالم نده!

 

 


+ تاریخ پنج شنبه 91/6/23ساعت 10:43 عصر نویسنده طهورا | نظر

 

از وقتی گذرِ فکرهای خوب به اینجا نیفتاده ما توی این اتاق خیلی تنها شدیم.کارهای بیات می کنیم، از خواندنی به خواندنِ دیگر پناه می بریم ولی مزه ی کلمه ها توی ذهنمان نمی مانند تابه هوسِ حرف زدن بیفتیم.

هرچیز که درون خودم می ریزم، پخش می شود و پلاسیده و انگار این پخش و پلا ها،مثل مولکول های جدا از هم افتاده زودی تبخیر می شوند و می پرند......انگار می روند و نمی روند،انگار شلوغ می شوم و هیچ ندارم،انگار.....بی خیال این جملات متناقض نمای تکراری.لابد آخرش باید بگویم پر از خالی شدم!

اما قصه ی پر و خالی شدن نیست.

قصه ی گذر فکرهای خوب است که خوش بو می آیند،مرطوب ظاهر می شوند،مثل نسیم نرمندو وقتی کل اتاق را دور زدند؛می روند توی دل من و شروع می کنند به اشتعال.....40 لیتر آب بدنم، نه، بلکه روح آبی ام انگار به جوش می آید. آب ها ی چشم، دریای دلم، تمام رطوبتِ یادگاریِ درونم از روزهای بارانی به حرکت می آید.

این نسیمِ نرمِ خوشبویِ آتشین ، انگار پَرش می گیرد به هرچه دارم و اگر دراین مواقع یک آینه ی درست روبرویم باشد،احتمالا می بینم از کتاب و شعر و قصه، نگاه و شنیده و نوشته، همه و همه درون من گُرگرفته اند و توی یک آتش سرخ و آبی می سوزند. تا ما حصل اش بجای "خاکستر"، بشود "نور" _ یا به قول قدیمی های خوبمان_"قیل و قال" بسوزد و بشود "شور و حال".

این چراغ هایِ روشنِ درون، خیلی بهتر از خروار خروار کاغذکاهی یا حتی ورقه های گلاسه وسی دی های شفاف است.

این چراغ های روشن درون،نورهای تثبیت شده اند که پای فرار ندارند. لازم نیست بعد از هربار که به هزار بدبختی توی خودم تلنبارشان کردم،هی نگاه بندازم و ببینم چشم انداز ته دلم دید ندارد و احتمالا ساکنینش زیر تلنبار اندوخته های من، نفس گیر شدند.

اصلا این چراغ هایِ روشنِ درون، همانقدر که نافذند،سبک هم هستند تا مثل مَردهای سنگین وزن،وقت حرکت شر شر عرق نریزم و هِن هِن صدا ندم.

اگرمجلس خودمانی می شد، برای این"چراغ ها" ،ضمیر جمع به کار نمی بردم.می گذاشتم راه بروند توی نوشته ها و برسند به ضمیرِ یگانه ی سرچشمه که نورٌ واحد است.

اگر سایز حرف از دهنم خیلی  بزرگتر نبود،به این دغدغه های پراکنده، به این حجم بی شکل، به این ادعای بی خاصیت هم می گفتم "حجاب اکبر"*.یعنی جسم های کدری که روبروی نور،سایه هاشان بر ملا می شود.

بعد ردِّ این نور های نافذ را می گرفتم و می رفتم جاهای دور....انقدر دور و عمیق که چشمِ آدم ازدیدنش اشکِ فاصله بریزد،

با این نورها که مسیرشان یگانه است، راهشان روشن، خطشان مستقیم و بردشان طولانی و پرسرعت.....

 

*در نامه ی امام به خانم فاطمه طباطبایی:"سرگرمی به علوم حتی عرفان و توحید اگر برای انباشتن اصطلاحات است_که هست_وبرای خود این علوم است،سالک را به مقصد نزدیک نمی کند که دور می کند(العلم هو الحجاب الاکبر)؛ واگر حق جویی و عشق به او انگیزه است که بسیار نادر است،چراغ راه است و نور هدایت(العلم نوریقذفه الله فی قلب من یشاء) وبرای رسیدن به گوشه ای از آن، تهذیب و تطهیر و و تزکیه لازم است، تهذیب نفس و تطهیر قلب از غیر او، چه رسد به تهذیب از اخلاق ذمیمه که رهیدن ازآن بسیار مجاهده می خواهد، وچه رسد به تهذیب عمل از آنچه خلاف رضای او جلّ وعلااست......."

 


+ تاریخ شنبه 91/6/11ساعت 7:44 عصر نویسنده طهورا | نظر

مواظبم، خیلی مواظب خودم هستم که یک وقت توی پله های راهِ نماز خانه نخورم زمین و یک طوریم بشود. حالا که مسئول گیت اجازه داده سوار قطار شوم،بدنم می لرزد و همش می ترسم یک اتفاق نگذارد که من به شما برسم. یکدفعه بخورم زمین و پام بشکند،بعد بهانه کنند :"قسمت نیست! برو خانه..." ، نمازم دیر تمام شود و از قطار جا بمانم بعد بشنوم : " از اول هم که رفتنت معلوم نبود!"

از وقتی فهمیدم بلیطم روی هواست، مواظبم که از چشم شما نیفتم تا نگویید اصلا نمی خواستیم بطلبیم...

حال غریبی ست اگر فکر کنم شما من را نمی خواهید. اگر خواب هایم تعبیر شود و لحظه ی آخر حواسم به چیزی پرت شود که از بچه ها جا بمانم.

حال غریبی ست اگر من مسافر قاچاقی گنبد طلایتان باشم که چمدانش را با کلی دل دل کردن بسته و چرخ هایش را وقتی روی زمین کشیده،مدام چشم هایش تر شده. تمام روزهایی که همه خوش بودند از فکر رفتن به مشهد، این یکی فکر این را کرده که نکند غیراز بلیط خیلی چیزهای دیگر هم ندارد؛

نه دلِ نرم، نه چشمِ زیارت، نه وجودِ مقبول و نه رضایتِ شما.....

حالا که 60 بار برای بابا دست تکان دادم و قطار حرکت کرده و من روی تخت بالایی خوابیدم؛ حالا که رسیده ایم و صبحانه را مفصل خوردیم؛ حالا که دارم از بچه ها می پرسم چندتا لباس، تنِ سرما خورده ام بکنم؛ حالا که بوی عطر قرمز را می دهم و توی ماشین منتظر نشسته ایم؛ همش فکر می کنم اول از همه باید بیفتم روی پای شما و هیچ جوره بلند نشم.

دل نرم، چشم زیارت، وجود مقبول......هیچ کدام را ندارم، فقط رضایتتان را می خواهم امام رئوف....

پ.ن: به یاد مشهد پارسال


+ تاریخ چهارشنبه 91/6/1ساعت 10:50 صبح نویسنده طهورا | نظر