سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

مواظبم، خیلی مواظب خودم هستم که یک وقت توی پله های راهِ نماز خانه نخورم زمین و یک طوریم بشود. حالا که مسئول گیت اجازه داده سوار قطار شوم،بدنم می لرزد و همش می ترسم یک اتفاق نگذارد که من به شما برسم. یکدفعه بخورم زمین و پام بشکند،بعد بهانه کنند :"قسمت نیست! برو خانه..." ، نمازم دیر تمام شود و از قطار جا بمانم بعد بشنوم : " از اول هم که رفتنت معلوم نبود!"

از وقتی فهمیدم بلیطم روی هواست، مواظبم که از چشم شما نیفتم تا نگویید اصلا نمی خواستیم بطلبیم...

حال غریبی ست اگر فکر کنم شما من را نمی خواهید. اگر خواب هایم تعبیر شود و لحظه ی آخر حواسم به چیزی پرت شود که از بچه ها جا بمانم.

حال غریبی ست اگر من مسافر قاچاقی گنبد طلایتان باشم که چمدانش را با کلی دل دل کردن بسته و چرخ هایش را وقتی روی زمین کشیده،مدام چشم هایش تر شده. تمام روزهایی که همه خوش بودند از فکر رفتن به مشهد، این یکی فکر این را کرده که نکند غیراز بلیط خیلی چیزهای دیگر هم ندارد؛

نه دلِ نرم، نه چشمِ زیارت، نه وجودِ مقبول و نه رضایتِ شما.....

حالا که 60 بار برای بابا دست تکان دادم و قطار حرکت کرده و من روی تخت بالایی خوابیدم؛ حالا که رسیده ایم و صبحانه را مفصل خوردیم؛ حالا که دارم از بچه ها می پرسم چندتا لباس، تنِ سرما خورده ام بکنم؛ حالا که بوی عطر قرمز را می دهم و توی ماشین منتظر نشسته ایم؛ همش فکر می کنم اول از همه باید بیفتم روی پای شما و هیچ جوره بلند نشم.

دل نرم، چشم زیارت، وجود مقبول......هیچ کدام را ندارم، فقط رضایتتان را می خواهم امام رئوف....

پ.ن: به یاد مشهد پارسال


+ تاریخ چهارشنبه 91/6/1ساعت 10:50 صبح نویسنده طهورا | نظر