بارسفرم را ببندم و برم بهتر نیست؟
چرا.بهتر است.
خاطرات گزنده شده اند.
خاطرات گزنده را چه بریزی دور چه دنبال خودت بکشانی،همیشه یک جای قلبت درد می گیرد.
یک جای قلبت درد می گیرد چون از قلاب دنیا آویزان شده.
فکر کن دیدن یک تکه ی آهنی توی قلب چقدر دردناک است،
می خواهی رویت را برگردانی و فرار کنی،که از درد یکدفعه نفست بند می آید.
راستی دیدی دردها غافلگیرم می کنند؟
کوچک ترین برخورد به عصب هایم،یک راست پیغام درد را تا نخاع و مغز منتقل می کند.
حواسِ حساس من حالا برعکس عمل می کنند
جای اینکه خوشی های کوچکِ الان را تاعمق خاطره های شیرینِ گذشته ببرند و باقدمتِ یک خوشبختیِ شفاف،لبخند های من را متبرک کنند،
به جای آن که هر لمسِ کوچکی از شادی من را برای نقشه های پر از ذوقِ آینده وسوسه کند؛
من دست به هرچیز که می زنم دردم می آید
دردی از جنس گذشته تا خود امروز، تا روزهای نیامده حتی
من شده ام مرورگرِ یک تعلق دردآور
مثل قصه ی ماهی کوچکی که یک روز درآبی رونده ی دریایش،
دهن به قلابِ آویزانی بست.
این طور فرار درد آور است و ماندن ملال آور....
امان از صیاد بی حواس دنیا،صیدت که کرد،تو را فراموش می کند.
تو می مانی معلق،
تو می مانی و تعلق....
.
.
.
.
بال داشتن چیز خوبی ست.همیشه که نمی شود با این نوشته ها و جمله ها نرم نرم راه رفت و دلتنگی ها را نوشت
گاهی آدم خودِ خودِ بال را می خواهد،بایک پروازی که وزن تعلقات را خیلی خیلی سبک تر می کند.
گاهی آدم دلش کندن و اوج گرفتن می خواهد،
فقط توی پرواز است که می شود هم به جلو حرکت کرد،هم رو به بالا...