• وبلاگ : جان آشنا
  • يادداشت : همشاگردي نوشت 1
  • نظرات : 0 خصوصي ، 16 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ستاره 

    اين ها

    يک

    دو

    و به زحمت سه تا اشکي بودند که ...

    چهار

    اجازه دادم

    پنج

    از چشم هاي رويا ديده ام جاري شوند و ...

    شش

    هفت

    ....

    روي گونه هايم که طعم شور اشک را از روز آخر پيش دانشگاهي ،

    بعد دوازده سال واقعا حس کرد ،

    دوباره سر بخورند و اين بار ... آهي بکشند و انديشه مان را به بازي غرق شدن در خاطرات مشغول کنند !!!

    اينها !!!

    همان اشک هايي است ... که جاري شد و اين بار .... ولي چه دل تنگ بستن آن بند کفش به پايه ي ميز !!!!

    مگر مي شود از لذت بستن بند به پاي دوستيمان کم شود !!!

    مگر مي شود .... هم شاگردي ،

    دست هاي سادگي مان غبار آلوده ي رفتن ... و بازنگشتن باشد و بماند ...

    هر کدام از آن بالايي ها نشد ولي الان به اين يقين رسيدم که مي شود جريان اشک هاي روي گونه ام آخر شکاف لب هايم را باز کنند و روزه ام را باطل!!!

    من بغض کنم و هي هعي هعي بگويم ... و هيچ کس نفهمد که چه دلم مي خواهد کسي کتاب هاي زيادي تميز پزشکي ام را هم پر از گوشه نوشت هاي جاويدان کند !!!

    من بغض کنم و هعي هعي بگويم !!!

    راستي همشاگردي ،

    تا به حال برايت گفته ام آن سال اول که با هم هم کلاس نبوديم ... چقدر وقتي تخته پاک کن را خيس نکرده بودم تا تخته را خوبتر پاک کند

    براي شنيدن يک دعوا تنها ماندم ؟

    و چقدر دست هاي خاطره لرزيد ؟؟!!

    و چقدر بد بود آن روزه هاي سکوت سوم دبيرستان ؟؟؟

    و هعي

    هعي

    هعي !

    همشاگردي ... چه عجيب حال سرمان را ديگرگون کردي ...

    دست انديشه بر شانه ام بگذار و بيا

    شانه به شانه

    شانه به شانه

    قدم تفکر با هم برداريم !!!

    پاسخ

    به علت گريختگي واژ ها .....:)