سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

توی یکی از راهروها بهم رسیدیم و  دست انداختیم گردن هم.برای ابراز علاقه ی بیشتر چندتا زدی به پشتم وخاطرات از توی دلم پرید بیرون، چسبید به دیوارهای کلاس. همانجایی که پونزها را قبلا زده بودیم وکسی نکنده بود.

پونزها چشمهایی بودند انگار که ازسه سال پیش اینجا مانده بودند و مارا نگاه می کردند.

خنده های قدیمی چسبیده به ترک دیوار، دوباره ریخت توی دهان مان و مثل قبل سرخوشانه سرکلاس خانم شفیعی شروع کردیم به خندیدن.

هر اتفاق هزار وصف و آب و تاب داشت توی ذهن ما.همیشه به فیلم کارگردانی شده ای از سوژه ها می خندیدیم. یک نگاه به میز اول کردیم و نوار فیلم های توی ذهنمان گره خورد به هم ، تصویرمقوای بزرگ و قیچیٍ در دست و سکوت کلاس وجزوه گفتن معلم امار پخش شد توی خاطراتمان.

گاهی به مراتب خر بودیم سرکلاس.مثل مست ها جزوه نمی نوشتیم ، درس گوش نمی دادیم .عوضش لیست کارهای نکرده جشن ،افراد بدهکار برای کادوی شریکی ،ترتیب پخش برنامه ها، نمایش روز معلم، دکلمه غدیر و افراد مطلع از کنسل شدن شورش چهارشنبه را می نوشتیم.

دست های یواشکی مان جامانده بود توی جامیز. لابه لای کتاب های غیر درسی که می خواندیم. مشغول درست کردنِ تزئینات22 بهمن کلاس. دست های یواشکی که بوی پرتقال می داد و دور خیار محکم شده بود. دست های یواشکیِ لواشکی....

شاید وقتی ردیف هامان جابجا می شد و از کنار دیوار می رفتیم وسط و از وسط می رفتیم سمت پنجره، حواسمان نبود روزی توی هیچ کدام از ردیف ها جانمی شویم و صندلی برای ما خالی نیست.

باد امد و پرده ها را پخش کرد توی کلاس و صندلیِ ما بیشتر از آن باپرده فاصله داشت که فرود آمدنش روی سرمان تمام شود. غبار گچ های رنگی بلندشد در هوا،خودش را لابه لای صداهامان کرد،مثل وز وز مهتابی از روی دست معلم گذشت،تنش را مالید به پنجره،به صورت هامان،به رپوش ها،بعدهم رفت توی نفسمان،نشست به زبان و ما فهمیدیم لحظه ها طعم دارند. طعم همین ذره ها را می دهند.

چندتایشان هم چسبیدند به بند باز کفش من،دولا شدم وجای تو بندم را محکم بستم به پایه میز مشترکمان،به پای خوب دوست...

فکرمان را توی چرخش ردیف ها فرستادیم سمت پنجره و من از سرشیطنت یکی از خاطره ها را پرت کردم توی بالکن تا تو بدوی بیاریش دوباره پیش خودمان،یواشکی بگذاری توی جامدادی من.

من برش دارم وگوشه ی کتاب هامان ریز ریز بنویسم: همشاگردی! خداحافظ.....

تو بغض کنی

دوباره بنویسم : اگرچه تصویرِ یک عالمه همشاگردی ، شانه به شانه، روبه تخته و میز به میز تکرار نشدنی است

 اما؛

بعد ازاین باز هم دست فکرهامان دور گردن هم است.


این ها را با قلم خاطره برایت نوشتم ، به زبان همشاگردی!


+ تاریخ چهارشنبه 91/5/11ساعت 3:14 صبح نویسنده طهورا | نظر