بسم الله الرحمن الرحیم |
|
توی مشاعره هرچی صبرمی کنم آخربیت کسی "ع" _حرف اول فال من_ باشد نیست، تا صدا صاف کنم و بخوانم ولی......همیشه ته اتفاق های روزگار می رسد به سر فال من که : عهدو پیمان فلک را نیست چندان اعتبار عهد با پیمانه بندم،شرط باساغر کنم حیف است بیت به این قشنگی توی انتظار حرف آخرشعر های مشاعره بماند. نامردی است که روزگار را تا ته تلخش سر بکشیم و تازه یاد ساغر و پیمانه بیفتیم. از این به بعد اولین بیت مشاعره را من با "ع" ،حرف اول عهدشروع می کنم. بعدهم خیال نکن از جفت پا گرفتن های این فلک بازی درآر سرخورده شدم و بعدش برمی گردم لب آوبزان زمزمه می کنم "عهد با پیمانه بندم،شرط با ساغر کنم"........ ما بچه پر روهای عالم ادعا داریم "عهد باپیمانه بندم ،شرط باساغر کنم "مصراع اول و اصل مطلب است.مصراع دوم هم اگر می خوانیم عهدو پیمان فلک را نیست چندان اعتبار ،چون هوس کردیم شما "ر" بدهید . والاّ فلک بی اعتبار ارزش این شعر گفتن ها را ندارد.
برای شروع چیز خاصی توی ذهنم نیست.جمله ای، کلمه ای، حرفی که انگار باعث شکفتن ذهن شما مخاطب گرامی بشود و بعد لبخند بزنی که: خب! پس شروع شد؛ چه فرخنده! البته مسئله فقط لبخند شما مخاطب گرامی نیست.(هر چند همان لبخند هم اگر بیاید باعث خوشحالی ماست). مسئله خود قضیه شروع است که من را توی فکر برده.فکر می کنم کلا من آدم چه جور شروع هایی بودم. پرشکوه؟ خاص؟ جذاب؟ یخ ؟مسخره؟ نامحسوس؟..... حوصله ندارم زباد از شروع هایم حرف بزنم تا برسم به این نکته که شاید من برای پایان ها و سالگرد ها و یادآوری ها بیشتر بلدم وراجی کنم. چون عنصر اصلی دراز حرفی که همان خاطره می باشد در این مواقع بیشتر فراهم است. خاطره ها هم که خاصیت شبکه ای دارند؛ بهم وصل می شوند و ازسروکول هم می روند بالا تاحرفی بلاتکلیف نماند. خاطره ها، خوب بهانه ای برای حرف زدن و دورهم بودن و مطلب های طولانی و دیدارهای جانانه و نوشته های ملس اند. یک روز که نشستیم و هجوم گذر زمان ما را به تقلای حرف زدن می اندازد، زبان به تعریف قصه های آشنایی باز می کنیم و تازه حواسمان جمع شروع های شگفت انگیزمان می شود. حتی شروع هایی که سرش کاملا مشخص نیست و بین مقدمه چینی ها و دل دل کردن ها و غافلگیری ها پنهان شده. بعد می گوییم: "زمان شروع، یک تاریخ خشک و خالی نیست.مکان وقوعش، با یک کروکی معمولی مشخص نمی شود.ما چندین صفحه فرصت می خواهیم تا اندازه ی تمام حالی که آن موقع داشتیم؛ به خاطره ی شروعمان وسعت بدهیم و زمانش را کشدار کنیم." فعلا امّا برای شروع می گویم 3 مرداد 91، توی ماه مهربان رمضان، در مکانی به نام وب که معلوم نیست با نداشتن جلد و صفحه و کاغذش چه قدر کنار بیایم .......و تمام بهانه ام سلامی ست به جان آشنا! پ.ن: بالاخره وبلاگ ما تاسیس شد و حلقه ی رفیقان بس نعره ها زدند! :دی خدای را سپاس که گویندگان به عرصه ستایشش نمی رسند وشماره گران ازعهده شمردن نعمت هایش برنیایند، و کوشندگان حقش را ادا نکنند خدایی که اندیشه های بلند او را درک ننمایند و هوش های ژرف به حقیقتش دست نیابند خدایی که اوصافش درچهار چوب حدود نگنجد و به ظرف وصف درنیاید و در مدار وقت معدود و مدت محدود قرار نگیرد با قدرتش خلایق را آفرید و با رحمتش بادها را وزیدن داد و اضطراب زمینش را با کوه ها مهار نمود. آغاز دین شناخت اوست وکمال شناختش باور کردن او ونهایت از باور کردنش یگانه دانستن او وغایت یگانه دانستنش اخلاص به او...... "قسمتی از خطبه اول نهج البلاغه"
+
تاریخ سه شنبه 91/5/3ساعت 5:29 عصر نویسنده طهورا
|