سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

"شب آخر بود که می ماندیم.فردا باید برمی گشتیم تهران.بالاخره بعد از کلی بحث و گفتگو و شورا تصویب شد که امشب برویم حرم."

این را نوشتم که بعدش تعریف کنم چطور توی سراشیبی هایی که برقی بود(به جای پله برقی) سعی می کردیم کنترل ویلچر را حفظ کنیم و بابا چقدر حرص خورد سر اینکه دیر نشود و چه طوری من را بی خودی دعوا کرد.

اما می بینم قبل تر از این هم حرف هایی جا مانده.قبل تر ازینکه ویلچر را ببریم روی سراشیبی ها،رفتیم توی وضو خانه ی داخل پارکینگ.جمله ی "عاقبت بخیر بشی" از همان پایین شروع شد و بعد ادامه پیدا کرد تا.........

مدام دعامان کرد که عاقبت بخیر شویم.هرچند که محزون بود.اما سعی می کرد سرحال دعامان کند.ماهم مدام ویلچر را هل می دادیم.نگران بودیم،من دلم از دست بابا گرفته بود.دوست نداشتم بی خودی بخاطر اشتباهِ نکرده،جلوی بقیه دعوام کند.سرم را انداخته بودم پایین که چشم هایم معلوم نباشد.

انگار صحن ها به طور غیر عادی شلوغ بود.توی این سه روز،اولین دفعه ای بود که بالاخره مامانجون بر همه ی قرص هایی که بی حالش می کرد،و درد پا و کمر،توانسته بود غلبه کند و حالا می آمد حرم.دلش کلی ذوق داشت هرچند که انگار نگران هم بود.

باخودتان فکر می کنید من از کجا می فهمم مامان جون دلش ذوق داشت یا نگران بود.حرف زیادی نمی زد اما بالاخره آدم یک چیزهایی را نشنیده می فهمد.من هم شنیدم وقتی که گفتند درهای ورودی برای زیارت ضریح بسته است،یک چیزی توی دل مامانجون محکم شکست.گفتند نزدیک صبح در را باز می کنند،مامان جون هم قیافه اش را امیدوار کرد و گفت منتظر بمانیم.بابا توضیح داد که راه ویلچر رو تا ساعتِ یک فقط باز است،همین طوری زیارت کنیم و زودتر برگردیم.بعد هم محل قرار و ساعتش را مشخص کرد که ما برویم به طرف قسمت خواهران و آنها هم قسمت برادران.

همیشه دلم خواسته تنها بروم حرم،توی صحن ها بچرخم،یه گوشه ای که ضریح معلوم باشد به دل صبر بایستم.آدم ها را ببینم،زیارت نامه را هرچقدر خواستم طول بدهم،خلاصه هیچ وقت از این قرارها و راس ساعت بهم پیوستن ها خوشحال نبودم.

حالا زمان کمی داشتیم.من مسئول ویلچر مامانجون شدم.دم یکی از ورودی ها ویلچر را جوری نگه داشتم که سر راه نباشد ولی درهای بسته ی ضریح را ببیند.خودم هم کنار ویلچر رو به دیوار نشستم.شروع کردم به زیارت نامه خواندن.از دست این زمان کوتاه و اخم بابا و شرایط،دلخور و کلافه بودم.آنقدر کلافه بودم و حرص می خوردم که داشت راه گلویم بسته می شد.

اصلا حواسم نبود به اینکه بعد این همه سال باز نوه_مادر بزرگی داریم زیارت می کنیم.خیلی سال گذشته بود از روزی که مامانجون غلط خواندنِ زیارتنامه ام را تصحیح می کرد،روزی که من را زیر پر وبالش گرفت و برد نزدیک حرم،روزی که سفارش کرد کنار همه ی دعاها،برای سلامتی بابا هم دعا کنم.اصلا خیلی وقت گذشته بود از مشهدهایی که صبحش با سرشیر و مربای آقاجون شروع می شد و مامان جون یادمان می داد چه طوری زیارت کنیم.

دست مامانجون را گرفتم.گفتم بلند شود،من هوایش را دارم.اصلا کامل به من تکیه بدهد که برویم جلو.بلند شد.صلوات فرستاد.خانم های کناری هم کمک کردند.مامانجون همان شیر زن قوی بود که بابا تعریف می کرد.مصمم دستِ هم را گرفتیم و رفتیم جلو،آنقدری که تمامِ درِ بسته ی ضریح پیدا شد.

آنقدری که دست مامانجون توی دستم لرزید.ناله کرد و گفت یا امام رضا.......السلام علیک آقاجان.....یا امام رئوف....

جدا سلام نکردم.گفتم این یک زیارت مشترک است.خودم و دلم و سلام و تمام حرفهایم را سپردم به دست های پیر مامانجون،به گلوی بغض دارش،به دل شکسته اش.دوست داشتم با صدای معلمِ قرآنِ قدیمی سلامم برسد به آقا...

مامان جون کنار نوه ی جوانش با پاهای خسته ی دردناک ایستاده بود و آنقدر سلام های سوزناک فرستاد که دیدن درهای بسته داشت دلم را مچاله می کرد.

زیارت خاصی شد.زیارت اشتراکیِ کوتاهِ پر از حرف.

دلش آرام نشده بود ولی ملاحظه مان را کرد و گفت برگردیم.نگاه آخرش را کرد و برگشتیم.

شد آخرین مشهد و آخرین زیارت مامانجون.یکی دو ماه بعد زیر باد پنکه ها و کولر،رو به قبله دراز کشیده بود.روسریش را کلیپس زدم و صاف و صوف بستم.سرم را گذاشتم روی دست های سرد سردش.حالا نه حرف می زد نه نگاهم می کرد.دلم دعای عاقبت بخیری می خواست.دلم آرام نمی شد ولی....

حالا که دستم کوتاه از زیارت است اما به یادتان از همین تهران،بلند بلند سلام می فرستم برای شاه غریب مشهد.من باورم نیست که امام درِ رأفتش را به روی ما گداهای دست خالی که امید و پناه دیگری نداریم ببندد......شما هم آن بالاها هوای من را داشته باشید.

پ.ن: نمی خواستم غمگین باشد،نمی خواستم تاخیر داشته باشم.اما هم غمگین شد هم تاخیر داشت.به دلِ گرفته ام،ببخشید.

پ.ن: مثل همیشه می خوانم:  "باب الجواد راه ورودی به قلب توست

                                     حاجت رواست هر که از این راه می رود..."


+ تاریخ سه شنبه 92/6/26ساعت 11:24 عصر نویسنده طهورا | نظر
[نوشته ی رمز دار]  


+ تاریخ جمعه 92/6/15ساعت 3:57 عصر نویسنده طهورا | نظر

باز احرامِ طوافِ کعبه ی دل بسته ام

در بیابان جنون بر شوق محمل بسته ام

می فشارم در میان سینه دل را بی شکیب

در تپیدن، راه بر این مرغ بسمل بسته ام

می کنم اندیشه ی ایامِ عمرِ رفته را

بی سبب شیرازه بر اوراقِ باطل بسته ام

دیر شد، بازآ، که ترسم ناگهان پرپر شود

دسته گل هایی که از شوقِ تو در دل بسته ام

من شهیدِ تیشه ی فرهادیِ خویشم، سرشک!

از چه رو تهمت بر آن شیرین شمایل بسته ام؟

                      

شعر از شفیعی کدکنی

 

 

 

 

 


+ تاریخ دوشنبه 92/6/11ساعت 12:10 عصر نویسنده جان آشنا | نظر

فکر می کردم کنکور که تمام شود می روم خانه ی فاطمه.توی اتاقی که شده کتابخانه شان،اتراق می کنیم. من نزدیک پنجره ای می نشینم که با درختِ چنار توی خیابان دو وجب فاصله دارد.این طوری یک نگاهم به فاطمه است،یک نگاهم به قفسه ی کتاب های فلسفی.فاطمه هم یک نگاهش به من است و نیم نگاهش به درخت چنار  .

داریم حرف می زنیم و فکر می کنیم.داریم حرف می زنیم و بحث می کنیم.داریم حرف می زنیم و فلسفه نفس می کشیم.داریم حرف نمی زنیم و باز فلسفه نفس می کشیم.

فکر می کردم کافی ست که کتاب های قطورِ تست و کلاس های پیش دانشگاهی و ساعت کاری مکتوب و ترس بیرون شدنِ دوباره از کلاس آقای کیوان و وحشت از کنکوری که بعدش همه،نتیجه را پرس و جو می کنند؛از جلوی راه نفسم برود کنار تا من مشت مشت هوای فلسفه را به درونم راهی کنم و بگویم: بالاخره داری سروسامان می گیری علاقه ی یتیمِ دلم.

من می گویم بعضی علاقه ها یتیم اند.پدر و مادر ندارند که مراقبشان باشد.که فکرهای خوب،وقت های درسته،انتخاب های باشهامت و پیشنهاد های تازه را،مثل گوشت خورشت برای بچه ی عزیز دردانه شان سوا کند.

این علاقه ها می مانند گوشه ی دلِ آدم.دوستشان داری ولی دست محبتت انقدر بندِ اتفاق های پیش آمده می شود که حتی یکبار هم نمی تواند راه کج کند به نوازشِ سرِ این علاقه های یتیم.

دوستشان داری،ولی همیشه می ترسی عشق به این ها،مجازی باشد و درست وقتی آغوشت را کامل باز می کنی که به سمتشان بدوی؛ بفهمی که سراب، از دورش قشنگ است و خیالِ آب،لب هیچ تشنه ای را تر نمی کند.

فلسفه سراب نبود،عشق مجازی هم نبود.علاقه ی کهنه ای بود که از خیلی وقت پیش ها،ننه بابایش را من با ماشینِِ دل دل کردنِ خودم توی جاده ی یکطرفه ای به نام تحصیلاتِ کلاسیک،زیر گرفتم و بعدش هم این علاقه ی یتیم شده،ماند گوشه ی دلم.

به کسی نگفتم که یکبار برای این علاقه، فال هم گرفتم.وقتی قلبم داشت از جا درمی آمد و باخودم می گفتم کدام مسیر، من را سمتِ بحث و فکرهایی که دوست دارم می برد.وقتی قلبم سرشار بود از چیزی که نمی دانستم.وقتی نبضِ بی قراری ام را گرفته بودم و به خدا گفتم:بالا و پایین شدن های دلِ من هم،حتما مرادی دارد که خودت سر راهم می گذاری.

جالب است که به حافظ تفال زدم.حافظی که می گوید "عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی/عشق داند که در این دایره سرگردانند".

همه،معشوق های گرمشان را از حافظ می خواهند و من،فلسفه ای را که شاید _برای حافظ و خیلی ها_ دو دوتا چهارتایِ سردِ عقل باشد،می خواستم.

جواب آمد"من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم/محتسب داند که من این کارها کمتر کنم"... ادامه اش را بگیر و برو تا "عشق دردانه ست و من غواص و دریا میکده/سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر برکنم"

بعد حافظ تیر خلاصش را به چشم های منتظر من که انگار هنوز جواب نگرفته بودند زد: "عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار/ عهد باپیمانه بندم شرط با ساغر کنم".بعدش نمی دانم چه شد.نمی دانم تفسیر این فال را چه خواندم.فقط این بیت شد شاه بیتِ دل من.

بعدش رفتم و رفتم تا یک روزی که برگه ی انتخاب رشته ام پر از فیزیکِ دانشگاه های مختلف بود.تا روزی که انصرافم از فلسفه را با کلی ترس و بغض امضا کردم و گازش را گرفتم تا بشوم دانشجوی جدیدالورودِ فیزیک.تا به مجسمه ی شیج بهایی دم درِ دانشگاه، سلام کنم و بگویم: شاید من هم یک مَردی هستم در تبعید ابدی،مثل ملاصدرای خودت....

شب هایی بود که از فلسفه هیچ چیز نمی دانستم،اما خیالِ قدم زدن با شیخ بهایی توی یک مسیر مهتابیِ پر از شمشادهای تازه،دلم را هزار بار به ملاصدرا شدن و ملاصدرا بودن، روشن می کرد.

شب هایی هم رسید که زبانِ عشقِ آن بیت های گرمِ حافظ به دلم رسوخ کرد و من از برخوردِ عقل سردِ پُر دلیل با عشقِ گرمِ چشیدنی،تب و لرز کردم.

شب هایی هم برایم کش آمد و من از غصه ی انتخاب اشتباهِ فیزیک_نه به عنوانِ یک دلزدگی بلکه به عنوان معشوقی که من آدمِ عشقش نیستم_ بی تابی کردم.

شب هایی هم آمد که نمی دانستم چه می خواهم.فیزیکی که  برایم محبوبِ سر سختی بود یا فلسفه ی قدیمی یتیم شده ،یا حتی چیزهایی که تا به حال هیچ بار نشد بهشان فکر کنم.آن شب ها بیشتر با تف و لعنت به نظام آموزشی گذشت که خشک و جامد،خیلی فرصت ها را از ذهن سیالِ من گرفته بود.

شب هایی هم آمد تا همانی که بی تابم کرده ،خودش آرامش را به دلم ببخشد.فهمیدم که نه تف و لعنت،نه حسرت و خیال،نه دل دل کردن، جواب من نیست.

فلسفه و فیزیک یا هر درس دیگری را،خیلی ها می خوانند ولی فهم درستی برایشان به وجود نمی آید.به قولی "بخوان تا بیابی".....خیلی ها می خوانند ولی نمی یابند.آن چیزی هم که باید یافت،"حکمت" است.

آن چیزی که وجود تشنه را سیراب می کند،"حکمت" است. یک چیزی ماورای فلسفه و فیزیک و هر بحث و درس دیگری.

حکمت هم شاید یک جاده ی دوطرفه ی بین عقل و عمل باشد.

به دانسته هایت عمل می کنی-با همان شرایط و امکاناتی که داری-به آنچه که درست است عمل می کنی،بعد حکمتت را زیاد می کنند.

نورِ حکمت هم هرچه در وجودت روشن تر شود،راه را برای عملِ بهتر،مشخص می کند و پیش پایت،مسیر هموارتر می شود.

خلاصه که آنچه وجودِ بی قرارم دنبالش می گشت و می گردد،"حکمت" است. یک چیزی که هم به عقل وصل است،هم به دل،هم به عمل.مثل علم هایی نیست که یک ورِ وجودت را به کار بگیری و یک ورِ دیگر معطل بماند.

و منی که همیشه حرف بوده ام و حرف بوده ام و حرف،باید یکبار دستم را از بندِ حرافی ها جدا کنم و با یک یا علی،رشته ی محکمِ عمل را چنگ بزنم.

 

 

پ.ن: من انقدر تنبل هستم تا با همین پستی که فاطمتین از زیر و بمش خبرهایی دارند،یک سلااااام زیاد برای هردوشان بفرستم.رفقای نابِ فیلسوفی که توی این دوره زمانه کم پیدا می شود :)


+ تاریخ یکشنبه 92/6/3ساعت 11:47 عصر نویسنده طهورا | نظر