سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

فکر می کردم کنکور که تمام شود می روم خانه ی فاطمه.توی اتاقی که شده کتابخانه شان،اتراق می کنیم. من نزدیک پنجره ای می نشینم که با درختِ چنار توی خیابان دو وجب فاصله دارد.این طوری یک نگاهم به فاطمه است،یک نگاهم به قفسه ی کتاب های فلسفی.فاطمه هم یک نگاهش به من است و نیم نگاهش به درخت چنار  .

داریم حرف می زنیم و فکر می کنیم.داریم حرف می زنیم و بحث می کنیم.داریم حرف می زنیم و فلسفه نفس می کشیم.داریم حرف نمی زنیم و باز فلسفه نفس می کشیم.

فکر می کردم کافی ست که کتاب های قطورِ تست و کلاس های پیش دانشگاهی و ساعت کاری مکتوب و ترس بیرون شدنِ دوباره از کلاس آقای کیوان و وحشت از کنکوری که بعدش همه،نتیجه را پرس و جو می کنند؛از جلوی راه نفسم برود کنار تا من مشت مشت هوای فلسفه را به درونم راهی کنم و بگویم: بالاخره داری سروسامان می گیری علاقه ی یتیمِ دلم.

من می گویم بعضی علاقه ها یتیم اند.پدر و مادر ندارند که مراقبشان باشد.که فکرهای خوب،وقت های درسته،انتخاب های باشهامت و پیشنهاد های تازه را،مثل گوشت خورشت برای بچه ی عزیز دردانه شان سوا کند.

این علاقه ها می مانند گوشه ی دلِ آدم.دوستشان داری ولی دست محبتت انقدر بندِ اتفاق های پیش آمده می شود که حتی یکبار هم نمی تواند راه کج کند به نوازشِ سرِ این علاقه های یتیم.

دوستشان داری،ولی همیشه می ترسی عشق به این ها،مجازی باشد و درست وقتی آغوشت را کامل باز می کنی که به سمتشان بدوی؛ بفهمی که سراب، از دورش قشنگ است و خیالِ آب،لب هیچ تشنه ای را تر نمی کند.

فلسفه سراب نبود،عشق مجازی هم نبود.علاقه ی کهنه ای بود که از خیلی وقت پیش ها،ننه بابایش را من با ماشینِِ دل دل کردنِ خودم توی جاده ی یکطرفه ای به نام تحصیلاتِ کلاسیک،زیر گرفتم و بعدش هم این علاقه ی یتیم شده،ماند گوشه ی دلم.

به کسی نگفتم که یکبار برای این علاقه، فال هم گرفتم.وقتی قلبم داشت از جا درمی آمد و باخودم می گفتم کدام مسیر، من را سمتِ بحث و فکرهایی که دوست دارم می برد.وقتی قلبم سرشار بود از چیزی که نمی دانستم.وقتی نبضِ بی قراری ام را گرفته بودم و به خدا گفتم:بالا و پایین شدن های دلِ من هم،حتما مرادی دارد که خودت سر راهم می گذاری.

جالب است که به حافظ تفال زدم.حافظی که می گوید "عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی/عشق داند که در این دایره سرگردانند".

همه،معشوق های گرمشان را از حافظ می خواهند و من،فلسفه ای را که شاید _برای حافظ و خیلی ها_ دو دوتا چهارتایِ سردِ عقل باشد،می خواستم.

جواب آمد"من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم/محتسب داند که من این کارها کمتر کنم"... ادامه اش را بگیر و برو تا "عشق دردانه ست و من غواص و دریا میکده/سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر برکنم"

بعد حافظ تیر خلاصش را به چشم های منتظر من که انگار هنوز جواب نگرفته بودند زد: "عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار/ عهد باپیمانه بندم شرط با ساغر کنم".بعدش نمی دانم چه شد.نمی دانم تفسیر این فال را چه خواندم.فقط این بیت شد شاه بیتِ دل من.

بعدش رفتم و رفتم تا یک روزی که برگه ی انتخاب رشته ام پر از فیزیکِ دانشگاه های مختلف بود.تا روزی که انصرافم از فلسفه را با کلی ترس و بغض امضا کردم و گازش را گرفتم تا بشوم دانشجوی جدیدالورودِ فیزیک.تا به مجسمه ی شیج بهایی دم درِ دانشگاه، سلام کنم و بگویم: شاید من هم یک مَردی هستم در تبعید ابدی،مثل ملاصدرای خودت....

شب هایی بود که از فلسفه هیچ چیز نمی دانستم،اما خیالِ قدم زدن با شیخ بهایی توی یک مسیر مهتابیِ پر از شمشادهای تازه،دلم را هزار بار به ملاصدرا شدن و ملاصدرا بودن، روشن می کرد.

شب هایی هم رسید که زبانِ عشقِ آن بیت های گرمِ حافظ به دلم رسوخ کرد و من از برخوردِ عقل سردِ پُر دلیل با عشقِ گرمِ چشیدنی،تب و لرز کردم.

شب هایی هم برایم کش آمد و من از غصه ی انتخاب اشتباهِ فیزیک_نه به عنوانِ یک دلزدگی بلکه به عنوان معشوقی که من آدمِ عشقش نیستم_ بی تابی کردم.

شب هایی هم آمد که نمی دانستم چه می خواهم.فیزیکی که  برایم محبوبِ سر سختی بود یا فلسفه ی قدیمی یتیم شده ،یا حتی چیزهایی که تا به حال هیچ بار نشد بهشان فکر کنم.آن شب ها بیشتر با تف و لعنت به نظام آموزشی گذشت که خشک و جامد،خیلی فرصت ها را از ذهن سیالِ من گرفته بود.

شب هایی هم آمد تا همانی که بی تابم کرده ،خودش آرامش را به دلم ببخشد.فهمیدم که نه تف و لعنت،نه حسرت و خیال،نه دل دل کردن، جواب من نیست.

فلسفه و فیزیک یا هر درس دیگری را،خیلی ها می خوانند ولی فهم درستی برایشان به وجود نمی آید.به قولی "بخوان تا بیابی".....خیلی ها می خوانند ولی نمی یابند.آن چیزی هم که باید یافت،"حکمت" است.

آن چیزی که وجود تشنه را سیراب می کند،"حکمت" است. یک چیزی ماورای فلسفه و فیزیک و هر بحث و درس دیگری.

حکمت هم شاید یک جاده ی دوطرفه ی بین عقل و عمل باشد.

به دانسته هایت عمل می کنی-با همان شرایط و امکاناتی که داری-به آنچه که درست است عمل می کنی،بعد حکمتت را زیاد می کنند.

نورِ حکمت هم هرچه در وجودت روشن تر شود،راه را برای عملِ بهتر،مشخص می کند و پیش پایت،مسیر هموارتر می شود.

خلاصه که آنچه وجودِ بی قرارم دنبالش می گشت و می گردد،"حکمت" است. یک چیزی که هم به عقل وصل است،هم به دل،هم به عمل.مثل علم هایی نیست که یک ورِ وجودت را به کار بگیری و یک ورِ دیگر معطل بماند.

و منی که همیشه حرف بوده ام و حرف بوده ام و حرف،باید یکبار دستم را از بندِ حرافی ها جدا کنم و با یک یا علی،رشته ی محکمِ عمل را چنگ بزنم.

 

 

پ.ن: من انقدر تنبل هستم تا با همین پستی که فاطمتین از زیر و بمش خبرهایی دارند،یک سلااااام زیاد برای هردوشان بفرستم.رفقای نابِ فیلسوفی که توی این دوره زمانه کم پیدا می شود :)


+ تاریخ یکشنبه 92/6/3ساعت 11:47 عصر نویسنده طهورا | نظر