سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

: دلت می خواهد برگردی؟

: نه !

: به هیچ وقت؟ به هیچ جا؟ مثلا کودکی.....

: کودکی که اصلا! پر از فکر و خیال و ندانسته هایی بودم که قد دیوِ سفیدِ رستم،برای ذهنم بزرگ و آزار دهنده بود.بلد نبودم نگرانی هایم را مهار کنم،انقدر به خوردِ روحم می رفتند که حالا هنوز مزه شان را احساس می کنم.

:به روز های خوش و نابِ نوجوانی؟ به چهارده سالگی؟ به روزهایی که خیلی چیزها ترو تازه و هیجان انگیز بود؟

: نه.دلم بازگشت نمی خواهد.حتی به لحظه های خوب.دوست ندارم منتشان را بکشم،دوست ندارم فکر کنم توی آینده خانه ندارند و آدرسشان همیشه از گذشته می گذرد،دوست ندارم 21 سالگی ام را به امان خدا رها کنم و برگردم چهارده سالگی را بغل کنم.دوست دارم بمانم بالا سر همین 21 سالگی و  برایش مادری کنم.بازگشت،نگران کننده است.به خاطرات تکیه دادن بهتر از فرو رفتن توی حفره ی زمان است.دوست دارم  بمانم و بگذرم و بگذرد تا بدانم وزن زیادی ندارم.سبکم و هیچ بندی از دل و پایم به زمان وصل نیست.

: فوتون ها وزن زیادی ندارند.....

: دوست دارم فوتون باشم.فیزیک کلاسیک حدسم بزند ولی من را نفهمد.دوست دارم فوتون باشم،هروقت به مانع رسیدم سرعتم را زیاد کنم.دوست دارم فوتون باشم و ایستادنم،معادل مردنم بشود.دوست دارم فوتون باشم و به جای جرم،انرژی،"بودنم"را مشخص کند.دوست دارم فوتون باشم و........

: حالا چی؟

: حالا روزهایم می گذرد و همه چیز خوب نیست.روزهایم می گذرد و دل معلقی دارم.روزهایم می گذرد و بیشتر،سکوت می کنم.روزهایم می گذرد و می دانم عوض شدن،راه نجاتم است.روزهایم می گذرد و دنبال عوض کردن شکل چیزهای اطراف نیستم.فقط غوطه ورم توی فکر "چگونه بودنِ خودم".دلم می خواهد هذیانِ فیزیکی بگویم.دلم می خواهد عینکی مثل استاد داشته باشم.دلم می خواهد موجودات ریاضی توی کتاب ها،داخل طبیعت و دنیایم راه بروند و حرف بزنند و رنگ بگیرند.دوست دارم الان 6 صبح باشد و من سحر خیزی که اصلا خوابش نمی آید.

: استاد گفت فکر کنید 12 یک شب به دنیا آمدید و 12 فردا شبش می میرید.80 سال زندگیتان را معادل این 24 ساعت ببینید.

: پس وقتی بیست ساله بودم،ساعت ششِ صبح بوده.آفتاب تازه درآمده.هنوز خیابان ها ترافیک نشده.یک عده نان داغ خریده اند و یک عده هم زیر پتوهاشان خزیده اند.

: تو، لای چشم هایت را باز کردی که خواب قایم شده زیرِ پلک هایت را نشان آفتاب دهی تا لو بروند و خودشان زودی بپرند بیرون و بیدارِ بیدار شوی.

: خوابِ لای چشم هایم بیرون نپریده.الان ساعت 6:30 صبح است وفقط 18 ساعت وقت دارم،تازه اگر 80 سال عمر کنم.استاد گفت بترسید از وقتی که ساعت بشود یک ظهر و شما تازه از خواب بیدار شوید.

: بعد هم به پنجره نگاه کرد و گفت:من بعدازظهرِ آن بیست و چهار ساعتم و چند سال دیگر غروب خودم را می بینم.شماها به استاد خیره شدید و تو،توی دلت گفتی که همه ی روزهایت را بیشتر خوابیده ای،چطور می توانی این یک روزی که معادلِ همه عمرت می شود را سحرخیز باشی؟ تو ترسیدی و یادت افتاد چه لحظه هایی را از دست دادی.اما دلت نخواست برگردی؟

: نه.دوست ندارم.دلم می خواهد بروم به سمت چیزی که باید باشم.به سمتِ سبکی.مثل فوتون.جرمی با خودش حمل نمی کند.فقط بارِ انرژی دارد و راهِ روشن.

حسرت،جرمِ سرعت کاهی ست که وقتی گوشه ی دل آدم خانه کرد،در هر زمانی هی بچه می زاید.وقتی ما داریم به جلو می رویم،مدام آه و ناله می کند که بچه هایم را توی فعل های ماضی جا گذاشته ام،برگرد و دلت را ببر پیش ای "کاش ها"،پیش "گذشته ها خوب بود"،پیش روزهایی که از دست رفت.

دوست دارم حرکت کنم درون این معلقِ دلتنگی و آرزو و زمان،بدانم تلک الایام نداولها بین الناس.....بدانم که حسرت شتری ست که مجنون سوار شد.پیش لیلی نمی بردش،فقط دنبالِ بچه ی خودش می گردد و مجنون را آواره ی چه کنم ها می کند.

دلم برای لیلی خیلی تنگ شده.تا الان هرچه بوده ام را دوست ندارم.بی او هرچه گذشت بد بود.دوست دارم به شوق او راهم را بگیرم و بروم.

: بار سفر ببندیم و بریم بهتر نیست؟

: چرا،بهتر است.

توقف ها آزار دهنده شده.ما توی فرودگاه ها قرار اوج گرفتن نمی گذاریم.دلمان می تپد ولی پایمان را به زمین متصل کردیم و دستمان را به حسرت،گره زدیم.نگاه تارمان هنوز خواب آلوده است و قدر نورِ تازه دمیده ی شش صبح را نمی دانیم.رو برگردانده ایم و چشم دوختیم به زمین.

: چشم ما پر از خاک بازی دنیاست ولی بازهم مثل قصه های قدیمی،دلمان برای آسمان تنگ شده.......

 


+ تاریخ چهارشنبه 92/9/13ساعت 2:34 صبح نویسنده طهورا | نظر

"هوووووووی کسی اینجا نیست؟" من از ترسم دو متر پریدم هوا و "ف" با نگرانی گفت ای وای! ما اینجاییم.

تند تند همه چیز را چپاندیم توی کیفمان و به آقای نگهبانی که داشت توضیح می داد کار خطرناکی کردیم،هی معذرت خواهی تحویل دادیم.آقای نگهبان گفت "چطور نترسیدید که تا این موقع توی این ساختمان قدیمی تنها ماندید؟ اینجا خیلی فضا سنگین است.شب ها سرو کله ی جن ها پیدا می شود.اصلا این ساختمان را روی قبرستان ساخته اند و این راهروهای قدیمی و فسیل شده،جای خوبی برای مانور اشباح و اموات است،نه درس خواندنِ احیا!"

یادم افتاد نیم ساعت پیش آرزو کردیم کاش یک دفعه روح استاد از یک اتاق ظاهر شود و به سوال هامان جواب دهد.ولی همچین اتفاقی محال بود و ما بی خیال سوال هایمان شده بودیم.

به آقای نگهبان گفتم که اشباح سراغ ما نمی آیند.آقای نگهبان با تعجب نگاهم کرد و گفت واقعا؟

"ف" به پاهای نگهبان ها نگاه کرده بود تا ببیند کفش دارند یا سُمّ! نگهبان هاهم کارت دانشجویی مان را نگاه کرده بودند که بداند خالی می بندیم یانه.

از ساختمان آمدیم بیرون.چراغ ها خاموش شد،صدای آواز خواندنِ یکی از نگهبان ها بلند و بلندتر شد.ما پشتمان را نگاه کردیم و زیر باران خیس شدیم.مثل فیلم ها بود.تاریکی شب و بارانی که تند تند می آمد و صدای آواز خواندنی که از یک ساختمان قدیمی،بلند و بلندتر می شد. ما تند  تند راه رفتیم.ماشینی نبود که سوارمان کند."ف" گفت چرا توی این فضایی که مثل فیلم ترسناک هاست ماندیم و نترسیدیم؟ گفتم مثل نقش اول فیلم ها -که گلابی وارخودشان را توی انواع دردسر ها می اندازند- ماهم بی خیال و سرخوش خودمان را در پوزیشنی قرار دادیم که تماشاچی ها با نگاه نگران،انتظارِ اتفاق های بد را بکشند.

توی هوای پر از باران و چاله های پر از آب،ماشینی نبود که ما را سوار کند.من به "ف" گفتم بیشتر از جن ها از آدم ها بترس.ترسیدم ماشین گیرم نیاید و از هرچه درس خواندم پشیمان شوم.رفتم توی صف تاکسی و از ف خداحافظی کردم.به قیافه ی یک خانمی نگاه کردم که ظاهر خفنی داشت.توی ذهنم داشتم داستان می ساختم که مثلا این خانومه شاید بتواند خلافکار باشد،قصه پردازی ام به جاهای جنایی رسیده بود که یکدفعه خانومه برگشت به من نگاه کرد.گفت حاضری دو و پونصد بیشتر کرایه بدی ولی زودتر برسی؟ اصلا ذهنم نمی توانست سوالش را آنالیز کند.دختر کناری اش دوباره سوال را تکرار کرد و منتظر جواب من شد.

فقط می توانستم ابعاد جنایی ماجرا را بررسی کنم.به زور دهنم باز شد و گفتم یعنی چی؟.....گفت ما سه نفریم با شما می شیم چهارتا،دربست بگیریم،نفری دو پونصد بیشتر می دیم.یاد توصیه های بابا راجع به سوارشدن تاکسی های مطمئن با مسافرهای مطمئن! افتادم.توی ذهنم بلند جواب دادم:نه!.....اما دهنم مثل مسخ شده ها گفت باشه.

تا اینجای قصه،من شخصیتِ بی خیالی بودم که در یک شب سرد بارانی تصمیم گرفته بود توی ساختمان قدیمی علوم پایه درس بخواند.وقتی داشتم می گفتم اتفاق های هیجان انگیز مال فیلم هاست نه واقعیت ها،یکی از جن ها آمده و یواشکی توی وسایل من کمین کرده.وقتی داشتم به ف می گفتم که از آدم ها بترس نه جن ها،جن مذکور هوس کرده نشانم بدهد که تیم تلفیقی جن و آدم هم وجود دارد.

پس وقتی به ظاهر خفن خانومه نگاه کردم و مغزم بلند گفته نه! ،جن محترم پریده لب هایم را طوری تکان داده که صدای آره بدهند.حالا راستی راستی ترسیده بودم.آنها رفتند و من این پا آن پا کردم.خانومه برگشت گفت بیا.....دویدم دنبالش.با ترس توی ماشین نشستم و زیر لب هی آیت الکرسی خواندم.

دزدیده شدم؟ آدم های ماشین تبدیل به جن های خطرناک شدند؟ جنِ خطرناکِ توی وسایلم تبدیل به هم دستِ آدم ها شد؟ آدم ها،خطرناک تر از جن شدند؟ آخر قصه چه شد؟

من رسیدم به مقصد و از خانومِ قیافه خفن تشکر کردم.از سرما لرزیدم.دو روز بعدش درس خواندم.به قیافه ی واقعی و ترسناک استاد فکر کردم.روز امتحان ناخنم را بین دندان هایم گذاشتم و تند تند دکمه های ماشین حساب را فشار دادم.باترس جواب های آخر را نوشتم و وقت کم آوردم.دچار یک افسردگی و خنگی غمگینانه شدم وقتی فکر کردم امتحانم را چقدر بد دادم،

همه ی این ها گذشت تا بالاخره دیروز استاد لبخند زنان گفت برم توی سایت و نمره ام را ببینم......

هرچند که مثل تبدیل های ریاضی،تلاش های یک کیلومتری ام،نتیجه ی یک متری حاصل می کند؛اما همینکه 4 نمره پیشرفت حاصل شد و لبخند استاد را دیدم،یعنی اینکه پایان داستان های "جنّی_پلیسی_علمی"، اتفاق های خوبِ لبخند داری است.


+ تاریخ پنج شنبه 92/9/7ساعت 9:5 عصر نویسنده طهورا | نظر