سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

"هوووووووی کسی اینجا نیست؟" من از ترسم دو متر پریدم هوا و "ف" با نگرانی گفت ای وای! ما اینجاییم.

تند تند همه چیز را چپاندیم توی کیفمان و به آقای نگهبانی که داشت توضیح می داد کار خطرناکی کردیم،هی معذرت خواهی تحویل دادیم.آقای نگهبان گفت "چطور نترسیدید که تا این موقع توی این ساختمان قدیمی تنها ماندید؟ اینجا خیلی فضا سنگین است.شب ها سرو کله ی جن ها پیدا می شود.اصلا این ساختمان را روی قبرستان ساخته اند و این راهروهای قدیمی و فسیل شده،جای خوبی برای مانور اشباح و اموات است،نه درس خواندنِ احیا!"

یادم افتاد نیم ساعت پیش آرزو کردیم کاش یک دفعه روح استاد از یک اتاق ظاهر شود و به سوال هامان جواب دهد.ولی همچین اتفاقی محال بود و ما بی خیال سوال هایمان شده بودیم.

به آقای نگهبان گفتم که اشباح سراغ ما نمی آیند.آقای نگهبان با تعجب نگاهم کرد و گفت واقعا؟

"ف" به پاهای نگهبان ها نگاه کرده بود تا ببیند کفش دارند یا سُمّ! نگهبان هاهم کارت دانشجویی مان را نگاه کرده بودند که بداند خالی می بندیم یانه.

از ساختمان آمدیم بیرون.چراغ ها خاموش شد،صدای آواز خواندنِ یکی از نگهبان ها بلند و بلندتر شد.ما پشتمان را نگاه کردیم و زیر باران خیس شدیم.مثل فیلم ها بود.تاریکی شب و بارانی که تند تند می آمد و صدای آواز خواندنی که از یک ساختمان قدیمی،بلند و بلندتر می شد. ما تند  تند راه رفتیم.ماشینی نبود که سوارمان کند."ف" گفت چرا توی این فضایی که مثل فیلم ترسناک هاست ماندیم و نترسیدیم؟ گفتم مثل نقش اول فیلم ها -که گلابی وارخودشان را توی انواع دردسر ها می اندازند- ماهم بی خیال و سرخوش خودمان را در پوزیشنی قرار دادیم که تماشاچی ها با نگاه نگران،انتظارِ اتفاق های بد را بکشند.

توی هوای پر از باران و چاله های پر از آب،ماشینی نبود که ما را سوار کند.من به "ف" گفتم بیشتر از جن ها از آدم ها بترس.ترسیدم ماشین گیرم نیاید و از هرچه درس خواندم پشیمان شوم.رفتم توی صف تاکسی و از ف خداحافظی کردم.به قیافه ی یک خانمی نگاه کردم که ظاهر خفنی داشت.توی ذهنم داشتم داستان می ساختم که مثلا این خانومه شاید بتواند خلافکار باشد،قصه پردازی ام به جاهای جنایی رسیده بود که یکدفعه خانومه برگشت به من نگاه کرد.گفت حاضری دو و پونصد بیشتر کرایه بدی ولی زودتر برسی؟ اصلا ذهنم نمی توانست سوالش را آنالیز کند.دختر کناری اش دوباره سوال را تکرار کرد و منتظر جواب من شد.

فقط می توانستم ابعاد جنایی ماجرا را بررسی کنم.به زور دهنم باز شد و گفتم یعنی چی؟.....گفت ما سه نفریم با شما می شیم چهارتا،دربست بگیریم،نفری دو پونصد بیشتر می دیم.یاد توصیه های بابا راجع به سوارشدن تاکسی های مطمئن با مسافرهای مطمئن! افتادم.توی ذهنم بلند جواب دادم:نه!.....اما دهنم مثل مسخ شده ها گفت باشه.

تا اینجای قصه،من شخصیتِ بی خیالی بودم که در یک شب سرد بارانی تصمیم گرفته بود توی ساختمان قدیمی علوم پایه درس بخواند.وقتی داشتم می گفتم اتفاق های هیجان انگیز مال فیلم هاست نه واقعیت ها،یکی از جن ها آمده و یواشکی توی وسایل من کمین کرده.وقتی داشتم به ف می گفتم که از آدم ها بترس نه جن ها،جن مذکور هوس کرده نشانم بدهد که تیم تلفیقی جن و آدم هم وجود دارد.

پس وقتی به ظاهر خفن خانومه نگاه کردم و مغزم بلند گفته نه! ،جن محترم پریده لب هایم را طوری تکان داده که صدای آره بدهند.حالا راستی راستی ترسیده بودم.آنها رفتند و من این پا آن پا کردم.خانومه برگشت گفت بیا.....دویدم دنبالش.با ترس توی ماشین نشستم و زیر لب هی آیت الکرسی خواندم.

دزدیده شدم؟ آدم های ماشین تبدیل به جن های خطرناک شدند؟ جنِ خطرناکِ توی وسایلم تبدیل به هم دستِ آدم ها شد؟ آدم ها،خطرناک تر از جن شدند؟ آخر قصه چه شد؟

من رسیدم به مقصد و از خانومِ قیافه خفن تشکر کردم.از سرما لرزیدم.دو روز بعدش درس خواندم.به قیافه ی واقعی و ترسناک استاد فکر کردم.روز امتحان ناخنم را بین دندان هایم گذاشتم و تند تند دکمه های ماشین حساب را فشار دادم.باترس جواب های آخر را نوشتم و وقت کم آوردم.دچار یک افسردگی و خنگی غمگینانه شدم وقتی فکر کردم امتحانم را چقدر بد دادم،

همه ی این ها گذشت تا بالاخره دیروز استاد لبخند زنان گفت برم توی سایت و نمره ام را ببینم......

هرچند که مثل تبدیل های ریاضی،تلاش های یک کیلومتری ام،نتیجه ی یک متری حاصل می کند؛اما همینکه 4 نمره پیشرفت حاصل شد و لبخند استاد را دیدم،یعنی اینکه پایان داستان های "جنّی_پلیسی_علمی"، اتفاق های خوبِ لبخند داری است.


+ تاریخ پنج شنبه 92/9/7ساعت 9:5 عصر نویسنده طهورا | نظر