سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

من خطِ اولِ یک نوشته ی کسالت بارم.

جا مانده ام بین تمام نوشته ها از نگاه آدم ها.

گفتم تو بخوانی ام،

تو ببینی ام،

زیر نگاهِ مهربان و گرم و حامی ِ تو،

تن در بدم به هزار خط، رج به رج شدن،

به هزار صفحه، ورق ورق شدن،

به جلدهای متعدد،

به تمامِ سیاه های ریز و کنار همی که آدم ها کلمه می خوانندش ولی،

ته ته اش،یک نقطه ی کوچک مشکی ام روی نونِ پایانی،

که از "با" بسم الله نقشه کشیده بود توی مردمکِ چشم های تو خانه داشته باشد....

همین .


+ تاریخ چهارشنبه 93/4/18ساعت 4:48 صبح نویسنده طهورا | نظر

بچه های پنج شش ساله ای بودیم که جلوی درِ مسجد به صفمان کرده بودند.من هیچ وقت از در مردانه نرفته بودم تو،ولی این دفعه چه دختر چه پسر،همه جلوی در مردانه که درِ اصلی و بزرگ مسجد بود،ایستاده بودیم که چندتا چندتا بفرستنمان داخل.

یک چیزی توی دلم وول می خورد،آرام نداشتم ولی ورجه وورجه هم نمی کردم.انتظار،داشت خفه ام می کرد.رسما می ترسیدم ولی دلم هم نمی خواست از صف بزنم بیرون و فرار کنم.آن موقع ها بچه مثبتی بودم برای خودم و این کاراها جلوی بقیه برایم افت داشت!

داخل مسجد چه خبر بود؟ قرار بود یک واکسنی را به بچه ها بزنند.در واقع به بچه ها بخورانند! واکسن خوردنی بود،نه تزریق کردنی! اما برای من ترس داشت.با آنکه می دانستم دردی در کار نیست،سوزنی در کار نیست ولی آن صف و آن انتظار و آن مبهم بودنِ قضیه باعث می شد دلم مثل دورِ تند ماشین لباس شویی چرخ بخورد.

دلم نمی خواست کسی از قیافه ام بفهمد که اضطراب دارم.فکرم را مشغول درِ مردانه ی مسجد کردم.به نظرم خیلی بزرگ و دل باز بود.

به کاشی های آبی از دور نگاه کردم و با خودم گفتم از کجا معلوم بهمان سوزن نزنند؟ از هیچ جا معلوم نبود!

چون داخل را نمی دیدم،چون بعضی از بچه ها گریه می کردند،چون نمی دانستم یک آدمِ بداخلاق منتظرمان هست یا یک آدم خوش اخلاق؟ چون اسمِ واکسن،معادلِ درد و سوزش بود.چون ما توی یک صف اجباری ایستاده بودیم و سر از کار بزرگتر ها در نمی آوردیم.

بالاخره نوبت به من و چند نفر جلوییم رسید که برویم داخل.رفتیم و یک آقای مهربان بهمان سلام کرد.جلوی چشم های من دو قطره از واکسن را ریخت توی دهانِ بچه ی جلویی و یک آب نبات هم بهش داد.بعد هم خداحافظ!

دلم آرام شد که سوزن و آمپولی دور و برش نیست،دیدم که مهربان است،حتی شکلات هم می دهد اما تا وقتی نوبت خودم نشد و مزه ی قطره را نچشیدم و آب نباتم را نگرفتم،خیالم راحت نشد.

 

حالا هم می دانم مهربان است،پشتِ دری که تا به حال ندیم،صلاحم انتظارم را می کشد،می دانم هیچ وقت مزه ی زندگی آدم را یکدست تلخ نمی کند و توی جیبش آب نبات و شیرینی دارد،......می دانم،ولی توی دلم یک چیزی وول می خورد.

درِ بزرگ و کاشی های آبی را نگاه می کنم و می فهمم که زیرِ دستِ مهربانِ خدا باید ساکت و مودب و منتظر بایستم تا چند قطره را بچکاند توی دهانِ من.

تا طعمِ قطره ها چه تلخ چه شیرین _هرچه باشد_مزه ی آسودگی خیال را، مزه ی محکم بودنِ توکل را توی بدنم پخش کند.

آن روز هم وقتی قطره ی واکسنِ تلخ را قورت دادم و خیالم راحت شد،به بابا نگاه کردم و گفتم،هیچم بد نبود!اصلا بریم یه بار دیگه وایسیم تو صف!

خداجان،خودت قطره قطره به خوردمان بده چیزهایی را که باید بدانیم، بفهمیم و بچشیم.......این قطره ها،همه اش "خیر" است و بنده ی لجبازِ بی طاقتِ  بی خبرِ مضطربِ تو،آخرش هم می گوید "هیچم بد نبود،اصلا یه بار دیگه بریم تو صف"


+ تاریخ شنبه 93/4/14ساعت 5:23 صبح نویسنده طهورا | نظر

 

دیده باشی تشنه ی مستعجل به آب؟

جان به جانان همچنان مستعجل است...    

                                                                سعدی


+ تاریخ چهارشنبه 93/4/11ساعت 7:50 عصر نویسنده طهورا | نظر

یک عالمه بغض های بزرگ توی گلویت باشد و بخواهی نفس بکشی.....

نه! بدجوری سوز دارد این هوا،حتی اگر اکسیژن های گرم و فارغ تابستانی فرو دهی!

 

 

اگر روزی به دست آرم سر زلف نگارم را

شمارم مو به مو شرح غم شب های تارم را...

                                                                   شاطر عباس صبوحی


+ تاریخ دوشنبه 93/4/9ساعت 11:26 عصر نویسنده طهورا | نظر

یک وقت هایی فکر می کنم احتمالا یک دری این اطراف باشد که بازش کنم و پا بگذارم توی یک دنیای خوب.

یک دنیایی که من پشتِ تلفن خانه،پشتِ گوشی،پشتِ تمام درها،پشتِ تمامِ زنگ های مدرسه،پشتِ تمامِ فصل ها،پشت کاغذهای تا خورده،پشتِ در کمدم،حتی پشتِ پلک های بسته ام،یک ذوقِ تازه،یک انتظارِ زنده،یک هوای خوب،و یک قرار نزدیک و یک راهِ وصال داشته باشم....

حالا توی پلک های بسته ام،یک هوای گرم مرطوب دارم.پشت پلک های بسته هم هیچ دستی نیست.

چشم های بسته و درهای بسته و.......برای همین،حالم که خوب نیست،بیشتر می خوابم!

 

به یادگار کسی دامن نسیم صبا

گرفته ایم و دربغا که باد در چنگست....

                                                   سعدی


+ تاریخ یکشنبه 93/4/8ساعت 6:57 صبح نویسنده طهورا | نظر