راستش حالم خوب نیست.چقدر دست هام کوتاه شده.انگار به هیچ چیز نمی رسد.کاش واقعا یک دل،از غصه،می ترکید.چون حمل کردنِ این دلِ ورم کرده از فکر و خیال،غیرقابل تحمل است .
این چه مزه ای ست که راه افتاده بین همه جا؟ چرا انگار هرچه بوده،گذشته و رفته و حالا روزهای آلبوم ورق زدن رسیده؟
چرا انگار من جاماندم؟ دستم روی هوا مانده؟ نگاهم معطل چیست؟ یکی من را به حال خودم رهای رهای رها کرده.یکی که قبلا دستم را محکم گرفته بود.
راستش حالم خوب نیست.
اخلاقم مثل سگِ وحشی کز کرده می ماند.اخلاقم مثل اسبِ آبی غمگین است.
اخلاقم مثل یک فیلِ تنهایی ست که دوست دارد توی بیابان های دور برود پی کارش،
اخلاقم مثل گوزن شاخ بریده است.
اخلاقم مثل اسب وحشی ست.دوست دارم کنار دریا،چهار نعل بدوم و بگویم:خودم و باد و یالم و دریا را عشق است.
اخلاقم مثل مورچه ی تنهایی است که به دیوار تکیه داده و قلبِ کوچک تر از خودش را،باسردی بلند دیوار،به اشتراک گذاشته.
اخلاقم مثل یک ببرِ بی کسِ دل خسته است که دوست دارد به تمام شکارهای دنیا بگوید: نخواستیم آقا!
دیوانه شدم آیا؟ دوست دارم یکی در قفس را باز کند و دیوانه،برای همیشه از قفس بپرد....