برای شروع چیز خاصی توی ذهنم نیست.جمله ای، کلمه ای، حرفی که انگار باعث شکفتن ذهن شما مخاطب گرامی بشود و بعد لبخند بزنی که: خب! پس شروع شد؛ چه فرخنده!
البته مسئله فقط لبخند شما مخاطب گرامی نیست.(هر چند همان لبخند هم اگر بیاید باعث خوشحالی ماست). مسئله خود قضیه شروع است که من را توی فکر برده.فکر می کنم کلا من آدم چه جور شروع هایی بودم. پرشکوه؟ خاص؟ جذاب؟ یخ ؟مسخره؟ نامحسوس؟.....
حوصله ندارم زباد از شروع هایم حرف بزنم تا برسم به این نکته که شاید من برای پایان ها و سالگرد ها و یادآوری ها بیشتر بلدم وراجی کنم. چون عنصر اصلی دراز حرفی که همان خاطره می باشد در این مواقع بیشتر فراهم است. خاطره ها هم که خاصیت شبکه ای دارند؛ بهم وصل می شوند و ازسروکول هم می روند بالا تاحرفی بلاتکلیف نماند.
خاطره ها، خوب بهانه ای برای حرف زدن و دورهم بودن و مطلب های طولانی و دیدارهای جانانه و نوشته های ملس اند.
یک روز که نشستیم و هجوم گذر زمان ما را به تقلای حرف زدن می اندازد، زبان به تعریف قصه های آشنایی باز می کنیم و تازه حواسمان جمع شروع های شگفت انگیزمان می شود.
حتی شروع هایی که سرش کاملا مشخص نیست و بین مقدمه چینی ها و دل دل کردن ها و غافلگیری ها پنهان شده.
بعد می گوییم: "زمان شروع، یک تاریخ خشک و خالی نیست.مکان وقوعش، با یک کروکی معمولی مشخص نمی شود.ما چندین صفحه فرصت می خواهیم تا اندازه ی تمام حالی که آن موقع داشتیم؛ به خاطره ی شروعمان وسعت بدهیم و زمانش را کشدار کنیم."
فعلا امّا برای شروع می گویم 3 مرداد 91، توی ماه مهربان رمضان، در مکانی به نام وب که معلوم نیست با نداشتن جلد و صفحه و کاغذش چه قدر کنار بیایم
.......و تمام بهانه ام سلامی ست به جان آشنا!
پ.ن: بالاخره وبلاگ ما تاسیس شد و حلقه ی رفیقان بس نعره ها زدند! :دی