هشت کتاب قرمز قدیمی من توی کتابخانه سمانه است.
هشت کتاب دوست داشتنی قرمز که سوم دبستان به مناسبت برنده نشدن توی مسابقه شنا،بابا برام خریده بود.حالا هر دفعه که می بینم این منبع خاطره و یادگاری عزیز توی کتابخانه ی کس دیگری است یکم مردد می شوم. فکر می کنم شاید باید همین الان برش دارم و ببرم خانه ی خودمان،بگذارمش ردیف پایین کتابخانه ی خودم.
بعد دوباره پشیمان می شوم و بی خیال،
می گذارم کتابی که یک بار انداختمش توی سطل آشغال،یک بارهم شیرکاکائو مریم چپه شد روش،حالا بماند همین جایی که هست،بعد درطی بنایی خانه سمانه اینا هم یک مقداری رنگ بپاشد روی جلدش.
گفتم مریم،یادم افتاد هرچند روز یک بار دختری را که توی دانشگاه شبیه مریم است می بینم،
هربار که می بینمش مثل فیلم اینسپشن،چارچوب های زمان و مکان به لرزه درمی آید و من توی خلسه ی بین دانشجو بودن یا دخترک راهنمایی بودن گیر می کنم.
همش نگاه می کنم به دست های دختری که شبیه مریم توی هوا نمی چرخد،مثل مریم سرش را تکان نمی دهد،مثل مریم این پا و آن پا نمی شود، فقط می گذارد با ته چهره ای که از مریم دارد، من پا درهوا بمانم و هی بی خودی نگاهش کنم.
از مریم هزار چیز می آید توی ذهنم که رنگ و بوی راهنمایی دارد،اما باز همه خاطره ها را رها می کنم تا هرجا خواستند بروند....
این که یکی از عزیز ترین یادگاری هایم را ول کنم توی روزگار،همانقدر کیف می دهد که سالی یک بار جعبه ی اشیاء سری کمدم را بیاورم بیرون و دستی به سروگوشِ خرت و پرت های یادگاری ام بکشم.
باباهم خیلی چیزهای مهم زندگی اش را توی زیرزمین خانه ی آقاجون و مامانجون رها کرده و سپرده به دست گربه ها،
گربه ها هم توی آرشیو مجله های نشنال جغرافی،کتاب هایی که بابا توی مسابقه های دوره جوانی جایزه گرفته،عکس رفقایش،هدیه های به یاد ماندنی، نوشته و دفترهاش و......زایشگاه درست کردند.
ما هم با بابا گربه ها را بزرگ می کردیم و راهیشان می کردیم خانه ی بخت، صبح ها با عشق توی ظرف برایشان شیر می ریختیم،به نژاد خاکستریشان می گفتیم "ملوس"، به آن سفید و بور ها هم می گفتیم "میشکا".بعد آقاجون هم قاتل خاطرات پسرش و مایه وحشت عروسش را(که همین گربه ها بودند)، می کرد توی گونی و بساطشان را هم ازتوی زیرزمین خانه جمع می کرد و می برد بیرون.
اما هیچ کس به فکر این نبود که خاطرات و یادگاری های بابا را از زیرزمین نم زده در بیاورد،شعرهایی که گفته را روی کاغذ بنویسد،یا این همه از حرف هایی که دارد،توی یک دفتر درست مکتوب شود.
شاید بابا همه ی دوست داشتنی هایش را رها کرد توی روزگار....
حالا وقتی می نشیند گوشه اتاق که روزنامه بخواند و تلویزیون ببیند،یکدفعه با خاطره هایش برخورد می کند،گاهی شعرهایش می آید توی سرش، گاهی هم رفقایش،
مثل من که با مریم راهنمایی و هشت کتاب قدیمی،چند بار برخورد کردم.
این جور وقت ها آدم روی یک دنیای موج دار،تعادلش را از دست می دهد،مثل آب ها که هی سرمی خورند از روی هم، لحظه ها هم انقدر سر می خورند توی ذهنت که از یک دانه "ف" ناقابل،راه کج کنی به فرحزاد خاطرات!