من خطِ اولِ یک نوشته ی کسالت بارم.
جا مانده ام بین تمام نوشته ها از نگاه آدم ها.
گفتم تو بخوانی ام،
تو ببینی ام،
زیر نگاهِ مهربان و گرم و حامی ِ تو،
تن در بدم به هزار خط، رج به رج شدن،
به هزار صفحه، ورق ورق شدن،
به جلدهای متعدد،
به تمامِ سیاه های ریز و کنار همی که آدم ها کلمه می خوانندش ولی،
ته ته اش،یک نقطه ی کوچک مشکی ام روی نونِ پایانی،
که از "با" بسم الله نقشه کشیده بود توی مردمکِ چشم های تو خانه داشته باشد....
همین .