سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

 

بعضی چیزها نَفَس دارند. یعنی به همان معنای دقیق دَم و بازدَم، کمی هوای اطراف را می دهند تو و حال می دهند بیرون. این طور جوّ ، پراز سنگینی بودن و زنده بودنشان می شود.

این وسط آدم های جوّگیر مثل من،شروع می کنند گیر دادن به این جوّها و تندتند آه می کِشند ازحالِ ایجاد شده و هوای خاطره پخش می کنند توی صورتِ این موجودات زنده....."موجودات زنده"، یعنی همان هایی که پُر از نَفَسِ بودن هستند و شروع می کنند به وسعت گرفتن ، آهنگ پیدا می کنند توی ذهن و رشد می کنند توی لحن آدم. مثل همین زمزمه های سهراب:

"به سراغ من اگر می آیید" را وقتی من جز_بابا آب داد_ گونه ی ادبی دیگری بلد نیستم و عمراً نمی فهمم شعر نو چیست؛ بابا با همان لحن های پُر از اثر، جوری می خواند که فکر کنم جزو مقدس های عمرم به شمار خواهد رفت. پُر از حالی می شوم که نمی دانم چیست وسعی می کنم بین مکث های بابا طوری نَفَس حبس کنم که همه چیز باشکوه تر شود.

"نرم و آهسته بیایید مبادا ترکی بردارد"، وقتی جان می گیرد و مهربان کنار شکوهِ خواندنِ بابا می نشیند، که ما توی جاده ی پُر ستاره حرکت می کنیم و من فکر می کنم کاشان، هشت کتابی ست به شکل شهر.

اندازه ی تمام آن فرشی که توی محوطه ی امام زاده بالا زدیم تا سنگِ قبر معلوم شود و اندازه ی تمام نگاه بابا به قابِ عکس های بالای قبر و اندازه ی تمامِ دست کشیدنش روی چینی نازکِ سهراب، موجود زنده ی من هم واقعی تر شد.

بعد از آن هزار بار "صدای پای آب" سهراب، نرم کشیده شد روی شیشه ی نازک تنهایی خودم.

من پُرشدم ازشعرهایی که معناشان را نمی دانستم امّا وقت خواندن انگار همه ی دهانِ من را مالِ حرف ها و کلمه های خودشان می کردند.

انگار طعمِ "زندگی رسم خوشایندی ست" روی جاهای از قبل تعیین شده ی زبانم قرارمی گرفت و من از ذوقِ این همه مزه ی آشنا، روی پنجه ی پاها اوج می گرفتم و می خواندم:" زندگی بال وپری دارد با وسعت مرگ،پرشی دارد اندازه ی عشق...." بعد محکم می پریدم توی ادامه ی شعر تابرسم به قسمت خوشِ "ونترسیم از مرگ، مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید"....

پای گوارای سهراب را صدای خوش و تاثیر گذارِ بابا،توی مغزِ دبستانیِ من باز کرد و من آنقدر خواندمش که از صفحه ی 271 تا 299 هشت کتابم، تیره تر از بقیه صفحه هاشد.

بعد از آن من و بابا با هم سهراب نخواندیم. او هم هوس نکرد تنهایی برود سراغ هشت کتاب.

ولی من پریدم توی "حجم سبز"

با "مسافر" ، هزار بار رفتم و آمدم

"به باغ همسفران" رسیدم و برای "دوست" خواندم:صدا کن مرا، صدای تو خوب است........

من توی تمام شعر های سهراب با همان "روح کم سال" دویدم، با تنِ خسته قدم زدم و هنوز تمامِ کوچه هایش را برای خودم می دانم،

  کوچه هایی اما؛  پر از صدای پدر.......


+ تاریخ سه شنبه 91/5/24ساعت 9:49 صبح نویسنده طهورا | نظر