• وبلاگ : جان آشنا
  • يادداشت : همشاگردي نوشت 1
  • نظرات : 0 خصوصي ، 16 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     


    رفتيم تو کلاس.تر و تميز و از حموم اومده نشستيم رو مرام خاکي و خسته ي صندلي ها و ناخواه رويشان سنگيني کرديم.نگاهمان از زاويه غريب رو به تخته دنبال خانوم شفيعي سال هاي خاطراتش مي گشت...خانوم شفيعي اي که وقتي درس ميداد جهت نگاهش به ما بود...

    نگاهمون دويد.از نمودار شتاب روي تخته به جزوه هاي خاک خورده اي که روي قلبمون حک کزده بوديم.گشت دنبال حس پا بر جاي خنده هاي ريز ريز...تيکه هاي مشترک...حس بي نظير "ذوب بي خيالي ها در غيرت با هم بودن"!!

    ...

    کشته ي اون "دست هاي محکم شده ي دور خيار"تم!مي ترسم خياره دور گردن اقکارم گير کنه!

    عالي بود رفيق!هميشه قلمت همين مزه ايه:با آب و تاب و خوشمزه

    چيزي که قلم من هيجوقت استعدادشو نداشت.

    نميدوني چقد اعتماد به نفس گرفتم وقتي ديدم مي تونم مخاطب خاص يه پست باشم!!هر چند مي دونم ابدا مخاطبش خاص نبود!

    از همين تريبون سلام ميدم به اشکاي موزي و سوز دل ستاره.به عطييييييييييه ي عزيز.که خيلي دلم تنگ شده براش.به مريم و هر چي تو طول تحصيل پر خاطره مون همشاگردي داشتيم

    پاسخ

    چووووپووون...! اين تويي، تو. همون که لب تابش خرابه،بره هاش در انتظاره،همون که جديدا دير مياد!....آقا خياره که بامبو نيست بپيچه دور گردنت.ما با ظرافت مي کنيم تو چشم افکارت! الان يعني لب تابت درست شده؟خداکنه. راستش متن،پر مخاطب خاص بود اما جرقه اش از همون کلاس خانم شفيعي بود و تو.ديگه جونم برات بگه که.......خوش اومدي رفيق به وبلاگ!(با لحن تو نمايش بخون او خوش اومدي رو ).