بسم الله الرحمن الرحیم

یک شمعدانی از نسل حیاطِ قدیمی باقی مانده بود.یعنی شاید نبیره ی شمعدانی هایی بود که کنار همیشه بهار و حوض و زیرزمین زندگی می کردند .

راستی توی نیم وجب حیاط،جمع همه چیز خوب جمع بود ها! از جاکفشی گرفته تا گلدان های جور وا جور و حوضِ کوچک و شلنگ و پله های زیر زمین و دستشویی و مارمولک و سوسک و گربه و......

شاه شمشاد قدان،خسرو شیرن دهنان که به مژگان شکند قلب همه صف شکنانِ حیاط هم گلدان بزرگ شب بو بود.شب بوی پر از عطر و ناز.نشانی خانه ی سِد جعفر،یک خوش بر و رویِ عزیز دردانه بود که هزارجور باید نازش را کشید تا آفت نزند و ساقه هایش پراز حشرات سیاه نشود.

اصلا دلبری یعنی چه؟ یعنی همینکه یک عطرِ خوبی توی هوا پخش باشد و تو در به در، دنبال گلِ صاحب عطر،این کوچه ها را بگردی و هی با لذت از اکسیژن تا دی اکسید کربنِ دور و اطراف را نرم و ملایم بکشی به جانت تا ردِّ عطر گل را پیدا کنی. دلبرِ سِد جعفر هم،همین شب بو بود.

یک موقعی دستِ سدجعفر،لابه لای شاخه های این دلبرِ سوسول می رفت و یک دانه اش را یواش برایت قیچی می کرد و می داد دستت.

تا صبح،مست عطر گل بودی.صبح که می شد،تازه عطر مهربانی سِد جعفر می ریخت به جانت که چطور از گلدان عزیز دلش یک شاخه کنده و داده به تو.

بیچاره سوسول و افاده ای و مغرور هم نبود.انقدر مهربان بود که شاخه های جدا شده اش هم،چند کیلومتر دور تر از خانه ی کوچکِ آقا سید،دلبری کند و مرام بگذارد و از رد ملایم عطرش توی هوا،دریغ نداشته باشد.

گل ها که بخیل نیستند.وجود نازکِ حساسی داشت.هر دستی نمی شد هرسش کند،آبش دهد،آفت هایش را سم پاشی کند.گل سر سبد حیاط بود و همان اول درِ ورودی،یک جای بزرگ و مخصوص داشت.بیشترِ حیاط هم شمعدانی ها بودند.شمعدانی هایی که هر عید تکثیر می شدند بین نوه ها و بچه ها.

شمعدانی ها بو ندارند اما برگ های پهنِ صبوری دارند که که آدم نمی ترسد با کوچکترین نگاه پژمرده شوند.شمعدانی های قد کوتاه،مثل آدم های صاف و ساده ی مهربانی هستند که عشقشان دورهمی نشستن،کنار حوض است.یک خوشه گل،توی بغلِ برگ هایشان سر در می آورد و ساکت می نشیند.عطرش راه نمی افتد توی محله،صدایِ دلبری اش را کسی نمی شنود.شمعدانی ها ساکتند تا شب بو،موزیک عطرِ شب را زنده برایشان اجرا کند.

حالا ته قصه ی این عشاقی که یک زمانی قطره های آب،رویشان می درخشید چه شد؟ هر کدام رفتند یک وری و توی یک خانه ای پا گذاشتند.دورهمیِ شمعدانی ها بهم خورد و مجلسِ شبِ شعر گلدان ها از هم پاچید.مثل همیشه،محبوب ها و مشهور ها و در اوج ها،دوره ی طلاییشان از هم پاچید و محبوبه ی شب ما هم مثل هر ستاره ی درخشانِ دیگری،توی یک آپارتمان،دوران انزوا و تنهایی اش را گذراند.بعد هم از دوری دست های سِد جعفر و جای خالی نگاه شمعدانی ها،دق کرد و از آفت،سیاه شد و مرد.

آن نبیره ی شمعدانی های قدیمی هم،توی یک روزی از بهمن ماه،برگ هایش ریخت و شاخه ی لختش را سپرد به سرما.

حیاطی که روزش طراوتِ شمعدانی بود و شبش عطرِ شب بو،کوبیده شد که بشود یک خانه ی بهتر برای صاحب خانه های جدید.گیاه آپارتمانی هم جایگزینِ گلدان هایی شد که طاقت دوری و دلتنگی ندارند.ما هم شدیم آدم های آپارتمان نشین و شغل شریف و مهربانِ باغبانی،از دست هامان،دور افتاد.

این وسط موجودی به نام دل،بلاتکلیف می ماند.یا مثل شمعدانی های مهربان،ساکت و صبور نشستنش،آرزوست.یا مثل عطرِ شب بو،مست و خرامان،پر زدنش!

 

پ.ن: جالب است، شمعدانی که فرزند خورشید است،ساکت و آرام می نشیند و شب بویی که زاده ی تاریکی و سکون و سکوتِ شب است،این همه عطر می پاچد و غوغا می کند.لابد یک رمز و رازی دارد.مثلا یکی در دلِ روز،متانتِ شب را بهمان یادآوری می کند و یکی در دلِ شب،بی قراری برای روز را.

یا مثلا یکی برون می ریزد و دیگری درون،

شرح سکوت شمعدانی می شود: ماجرای دلِ خون گشته نگویم با کس/ زانکه جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم

شب بو هم می خواند: اگر از خون دلم بوی شوق می آید/ عجب مدار که هم درد نافه ی ختنم

شاید هم هر کدام یک مصرع از این بیت اند: گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی/چون صبح برآفاق جهان سربفرازم

شب ها،شب بو انقدر ناله ی عطر آگین می کند تا تو بیایی و صبح ببینیم زبان شمعدانی ها از آمدنت،باز شده...        


+ تاریخ جمعه 92/12/2ساعت 5:52 عصر نویسنده طهورا | نظر