سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

یک وقت هایی هوسی می شوم که بگویم:اَ.........چقدر بزرگ شدم و حواسم نبوده  .

خب خداوکیلی بزرگ شدم.بیست و یک ساله ام.9سال دیگر می شود جشنِ تکلیفِ سی سالگی برایم گرفت.سه سال است که با مدرسه خداحافظی کردم و ژست دانشجویی به جای مانتوهای یک شکل،به تنم نشسته .

حدود ده سال است که از اول راهنمایی بودنم می گذرد.زمانی که کفش های مشکی با بندهای بلندی داشتم که دور ساق پایم پیچیده می شد و یک جورهایی حالی پاها می کرد که سنتان از کتونی چسبی پوشیدن و تق تقیِ براق خریدن،گذشته.

سنم گذشته از روزهایی که جوگیرانه اسپری آکات روی خودم خالی می کردم و بستنِ یک دستبند برایم معادلِ کلی خفن شدن،بود.

سنم گذشته از روزهایی که یک هیجان های کوچکی مدام بیخ گوشم راه می رفت و دلم با یک سری چیزها هری می ریخت.

به نظرم محرمانه ترین چیزها،حس و حال یک نوجوان و ماجراها و سناریوهای عاطفی-اکشنش است.

الان یک میلیارد هم بهم بدهید حاضر نیستم تعریف کنم،با آنکه به نظرم تعریف کردنش با مزه می آید.با مزه است که یک چیزهایی انقدر برای آدم زنده و پررنگ و مهم بود و حالا انقدر دور که چندین هزار کیلومتر از جایگاه قبلی شان فاصله دارد.

البته همه چیز مربوط به نوجوانی هم نیست.بعضی از سناریوها؛کلید و طرحشان از کودکی شروع می شود.شب هایی بود که توی آینه ها با خودم حرف می زدم و مسائل مهمی را درمیان می گذاشتم.بعد یک دفعه چنان غرق تصویر توی آینه می شدم که انگار اصلا یک نفر دیگر است.

حالا از آن روزها گذشته.آب و تاب های آن موقع از چشمم افتاده.خاله بازی های آن سن،تمام شده و خاله بازی های جوانی چند سال است که شروع شده.آدم های دور و بر،دیگر نقشِ دستِ اول فیلم های ذهنم را بازی نمی کنند.نهایتا بشود از رویشان یک داستان کوتاهِ پایان باز ساخت،خبری از رمان های پر شر و شور با پایان های هندی نیست.خبری از بوی آکات توی صبح هایی که فکر می کردم هر نگاه و هر حرف طبق یک برنامه خاص پیش می رود،نیست.خبری از رویاهایی که من یک دفعه غافلگیر می شدم و از ذوق،دست و پایم را گم می کردم نیست.

فانتزی ها خوابیدند،پچ پج ها،بی صدا شدند.من یاد گرفتم به عکس العمل های زیر پوستی دور و برم دلخوش باشم و کمتر منتظر سکانس های تف در دهان خشک کن،بنشینم.

جالب است،آدم همین طور که دارد توی جاده راه می رود و سوت می زند،سرش را تفننی بچرخاند و یک نگاه به چند کیلومتر زمان پشت سر بندازد.ایییییییییییین همه راه را من آمدم؟ انقدر زود گذشت؟

خیلی زود گذشت،قد پریدن از سر یک جوب.  بعضی وقت ها فکر می کنی کاش قبل پریدن،دست یک چیزهایی را می گرفتی یا تکلیفشان را مشخص می کردی بعد جست می زدی.چون فاصله ی بیست سانتی این جوب ها،گاهی قد یک گودال بزرگ کش می آید و آدم یادش می رود که روزهای نوجوانی،روزهایی که آرزوها، چشمشان به سدِ بزرگِ واقعیت نبود و فقط یک راه طولانی را پیش رو می دیدند تا خیز بردارند و با تمام توان بدوند،چه شکلی بود؟ چه طعمی داشت؟ و کدام حلقه،وصلش کرد به واقعیتِ الان؟

واقعیتِ الان؟ بیا بی رودربایستی باشیم.بیست یک ساله ام و چیزهایی برای تصمیم گیری پیش رویم هستند که از دنیای جدی و واقعی و حساب گرِ آدم بزرگ ها آمده.مثل تصمیم برای ازدواج،کار،ادامه ی درس،فعالیت ها و حرفه هایی که ممکن است رفتن به سراغشان،دیر بشود و تمام چیزهای دیگر.

تا به الان هرشب مشغول پردازشِ سناریوهای مختلف،برای ادامه ی راه بودم،هر روز گفتم دست های من پر از تشنگی ست،قلبم پر از نیروست و می شود انقدر عاشق و دونده و پر از ریزه کاری شوم که جاده هم از راه رفتنم،به طرب بیاید.

همیشه خواستم دستم برای آرزوهای بزرگ و بلند،بالا برود.نگاهم برای دورهای قشنگ،تیز شود.

همیشه یک عالمه قصه،یک عالمه رویا،یک عالمه بلند پروازی توی من زندگی کرده.چیزهایی که حالا نه می شود اسمشان را فانتزی های نوجوانی گذاشت نه تناسبی به حال و واقعیتِ الان دارد،نه می شود شور این تصورات را از یک جوان،گرفت.پس توی دنیای حساب گرِ جدی،این فکر ها،سرگردان های خطرناکی هستند که باید هرچه زودتر تکلیفشان را معلوم کنند.

یا واحدِ مغزِ من را تخلیه کنند و بروند،یا اجاره ی بیشتر بپردازند و صمم بکم بنشینند و بچه هم نیارند؟

نه.امیدوارم واقعیتِ روزگار،آپارتمان های 60 متری با همسایه های زیاد و اخمو نباشد. جایی که اعصابی برایِ گرومپ گرومپِ پاها و پرحرفی های بلند بلندِ "یک بچه آرزوی بی قرار " وجود ندارد.

 

 

پ.ن: یک چیزهایی رفته ولی یک چیزی با تمامی مشتقاتش به قوتِ خود از نوجوانی باقی مانده،

مثل یک یادآوری شیرین و یک ذخیره ی خوب و یک یادگاری یواشکی و یک قناتِ همیشه جاری........دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی :)

 


+ تاریخ یکشنبه 93/2/28ساعت 9:42 عصر نویسنده طهورا | نظر