سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

بغل دستی صمیمیِ دورانِ راهنمایی،ظهرِ سه شنبه توی نماز خانه ی دانشگاه بغل دستم نشسته بود.حواسم نبود و نفهمیدم .

برای دوستِ دوستِ دانشگاهم که انتهای صف پشتی نشسته بود،دست تکان دادم و اشاره کردم که "بعد نماز،یه چی می خوام بت بگم".

 

دنیا جای کوچکی ست.آدم ها دوباره بهم می رسند اما انقدر شلوغ و بهم ریخته و نامعلوم است که تا سر برگردانی،می بینی نصفِ ریختِ یک ارتباطِ صمیمی را دهانِ گشادِ "گذر زمان" بلعیده.

 

با این حال،یک وقت هایی هم رفیق قدیمی آدم بی خبر می آید دانشگاهت.می روید پارک،کوتاه با حرف های نصفه نصفه اما انقدر خوب که ده بار بعد از رفتنش می گویی هیچ چیز مثل راه رفتن و نشستن و برخاستن با رفیق قدیمی،شفاف و واقعی نیست.

انقدر خودمانی و خوب که به جای لبخندهای مصنوعی و تایید های الکی،می شود چهارتا بدوبیراه گفت و اخلاق های رذیله مان رو مرور کرد.روحم راحت و آسوده بود.انگار پیژامه ی گشاد پایش باشد و توی مسیر باد بدود.


+ تاریخ جمعه 93/2/12ساعت 11:4 عصر نویسنده طهورا | نظر