یادش بخیر برگه ی انشایی که با موضوع خانه تکانی دل ها بهمان داده شد.
من آن موقع عصبانی و بداخلاق بودم.توی حیاط راهنمایی یک دوری زدم و چهارتا فحشِ آب دار به خودم دادم.بعد هم باهمان دندان های روی هم فشرده شده،برگه ی انشا را پر کردم.
حالا شاید عصبانی و بداخلاق نباشم.بیشتر بی حوصله و خسته ام.دوست دارم دستِ یکسری چیزهایی که توی دستم بوده را رها کنم و توی خیابانِ پهنی بدوم.باد بخورد به صورتم و از سر و مغزم بگذرد.
باد برود لا به لای چادرم و به دلم فوت کند.حاصل باد بهار،سرما خوردگی نیست.به رسم و زبان قدیمی ها،باد بهار،استخوان سفت کن است.
آن موقع که برگه ی انشا را بهمان دادند احساس کردم کلی حرف نگفته بیخ گلویم گیر کرده.فکر کردم بیچاره تمام کلمه هایی که توی ذهنم تبدیل به سناریو شدند و هیچ وقت مجوز اکران نگرفتند.فکر کردم کدام کلمه یک روزنه ی نور روی دیوار سکوتم می شود تا بفهماند آن پشت یک خبرهایی هست......از این فکرها کردم و برگه ی انشا پر شد.
حالا سناریو هایی که اجرا نشده را می سپارم دست باد.مثل خسروشکیبایی که توی فیلم خواهران غریب برگه های نت موسیقی اش را توی باد رها کرد.من دیوار سکوت نیستم.خیلی وقت است که خیلی حرف ها را زدم،خیلی کارها را کردم و توی کاغذهای زیادی،جمله جمله خودم را کشیدم تا شکل و شمایلِ حالم،پیدا شود.
حالا وقتش است بدوم توی باد و بگویم بگذرد و بگذرم تا تصفیه شدنی ها خودشان،تصفیه شوند.خانه تکانی دلم،بدون زلزله انجام بگیرد و خرجش یک نسیمِ نرم بهاری باشد که می آید و می پیچد و رام و آرام،خاکسترها را با خودش می برد.
کی می تواند به پای سال ها و روزها و زمان بیفتد و بگوید نگذرید؟ کی می تواند خودش و محیط و آدم ها و دنیا را قسم بدهد که تغییر نکنند؟ هیچ کس.
آن موقع ها هم وقتی گُل دوست داشتنی مهربانی را گرفتم توی دستم و عمیق بویش کردم،ترسش ریخت به جانم.ترس اینکه بو های خوب،گل های خوب،حتی دست های ذوق زده ی آن روزم،یک زمانی تمام می شود.
معلوم نبود جایشان چی قرار است بیاید.
ترسِ من از بوهای معمولی و گُل های معمولی و دست های معمولی و روزهای معمولی بود.ترس من از بی صدا خاموش شدن ها بود.ترسِ من از زاویه هایی بود که هی دهانشان را بزرگ و بزرگ تر باز می کنند.
حالا از ترسیدن ها،می ترسم.حالا از فکر و خیال ها،نگرانم.از حرف های اضافی ام خوشم نمی آید،از فکر های اضافی ام،......دوست دارم بهشان بگویم با همین باد بهاری بروید.
حالا دوست دارم سبک بدوم و بگویم بوی خوش و آشنای تو نزدیک است.انگار توی تمام کوچه ها منتظرم ایستادی و نگاهت را از همه ی دیوارها،برایم عبور می دهی.
حالا که بهار می آید،وقتش است که من بخوانم نگار می آید.....
بیا و سوار خطِ مجانبِ دلم بشو.ما تا سرزمین ها دور،تا بی نهایتِ دست نیافتنی نمودار ها و ریاضی دان ها،سفر خواهیم کرد.مثل همین نسیم بهار....
دست تو،دوباره به دست های من برمی گردد.ما توی خیابان ها می دویم و موهایمان را بهاری می کنیم.قرار است معجزه شود و روی هر شاخه ی خشک چند غنچه ی تر بنشیند.
من شاخه ی خشک،تو غنچه ی تر.قرار است بخوانم: بهارم می آید......انگار،نگارم می آید