بهمنِ پیش دانشگاهی،برف می بارید.یک برفِ درست و حسابی.من باید عربی می خواندم و دم به دقیقه از لبِ پنجره آویزان نمی شدم.پس عربی نخواندم و هی نوشتم که دلم برف و برف بازی می خواهد.گذاشتم فکرم برود لبِ پنجره و حتی بعد از آویزان شدن،خودش را پرت کند پایین و با صورت توی برف ها چال شود.
صبح،شال و کلاه کردم تا توی مدرسه،برف بازی خیالی ام واقعی شود و این دفعه جزوه های عربی،روی نیمکت های سبز، انتظارِم را بکشد.شد آنچه باید می شد.با یک دلِ در هال جلز ولز پریدم بین برف ها و......
آسمانِ بهمنِ 92 خشک تر از این حرف هاست.تنها بهانه برای آویزان شدن از پنجره،غروب خورشید است.خورشید غروب می کند و آسمان نارنجی می شود.بعد سیاهی شب شاید حواسِ ما را ازتیرگی آلودگی پرت کند.
بالاخره حواس پرتی هم یک گونه نعمتی ست.هرچند،چند روز است که بدجوری حواس من به خانم محیط زیست،جمع است.تقصیرِ خودشان هم می باشد.چون اکوی صدایشان از سال های پیش که بدددددجوری برای هوای آلوده ی کشور و تهران دل می سوزاندند و تعجب می کردند که آیا واقععععععا! راهی برای مبارزه با هوای آلوده نیست،حالا مدام به گوشم می خورد.
خب آیا واقعا راهی نیست که آسمانِ ما یک مقداری خوش رنگ تر شود؟
البته مسئله اصلی آسمان نیست.
خیلی وقت ها که ترافیک است،فکر می کنم کاش می شد زد دنده هوایی و پرواز کرد.یا وقتی دلم گرفته،دوست دارم بال داشته باشم و بپرم.اما همان طور که گفتم مسئله ی اصلی آسمان نیست.بر فرض که بال باشد و آسمان هم در اختیارِ ما.خب آن بالا هم ترافیک می شود،آن بالا هم ویراژ می دهیم،آن بالا هم فاصله و دوری هست،آن بالا هم از یک جای بالاتر،پایین به نظر می رسد.خلاصه که آسمان هم بدهند به ما،همان گُلی را به سرش می زنیم که به سرِ زمین زدیم.همان طور که وقتی مسئول محیط زیست باشیم،همان گلی را به سرش می زنیم که زمان قبل از مسئولیت می زدیم.
شاید کلا ما علاقه داریم که به سر رسانه ها و مطبوعات گُل بزنیم.اگرچه این حرفم اشاره ی مستقیم به خانمِ محیط زیست دارد اما اشاره ی کلی و اصلیش به خودم و خودمان است.جمله کردنِ دل بخواهمان و تئوریزه کردنِ نتوانستن هایمان،ساده تر از ساختن خودمان است.ساختنی که شاید تا سال های سال مطبوعاتی نشود،کسی متوجهش نباشد و قد رساندنِ آسمان به زمین،به چشم ها و گوش ها،پیغام جل الخالق را القا نکند.
اما کارستان است.کارستانی در حد روشن تر شدنِ هوای فکر و عمل که اگر تیره بماند،بیشتر از هوای سیاهِ تهران،آدم کُش می شود.
پلی گفته بود تلسکوپش را پس داده و بی خیال نجوم هم شده.چون روی همین زمین،چیزهایی هست که باید شیشه ی عینکمان را تمییز کنیم و ببینیم.من هم موافقم و از ابتدا بی خیال نجوم بودم.فیزیک را هم برخلاف دیگرانی که به عشق نجوم واردش شدند،بابت عینک دقیقش برای سرک کشی به همین زمین و ذره ها دوست داشتم.
به خانمِ محیط زیست هم پیشنهاد می کنم تلسکوپش را پس دهد و به جای رصد کردن اشکالات دیگرانی که از نظرش خیلی دور هستند و صد درجه با ایشان تفاوت دارند،یک عینکی بخرد و بزند که......
بقیه اش با خودشان.اصلا من به خانم محیط زیست چه کار دارم؟
فقط دلم می خواهد حال آسمان خوب شود،نوه های من هم تجربه ای از نشستن برف های پُر و پیمان روی زمین مدرسه شان داشته باشند و اگر نه این شد و نه آن شد،حداقل مردم سرزمینم فقط و فقط برای خدا کار کنند.بی خیال تریبون ها شوند،جنس حرف زدنشان چه وقتی توی گود هستند و چه وقتی بیرون گود اند،یکی باشد و هوای این سرزمین و هوای انقلاب را،نه کودکِ دلبندشان بدانند که فقط نسخه ی دلسوزی برایش بپیچند،نه فرزند خوانده ای که با لطف و منت،برایش کار کنند،نه ملک شخصی که چهار دیواری اش اختیاری است و همش در حال طلب کردنِ ما بقی سهمشان باشند.
دوست دارم زمان نوه های من،تعداد خادم ها،بیشتر از شهروندها باشد،و مفهومِ مسئولیت از ژستِ مقام،پررنگ تر شود.
بهمن 92 هم آمد.فکر می کنم اگر آقا بخواهند دوباره نقاط ضعف و قوتِ چندین سالِ بعد از انقلاب را بگویند،باز نام ببرند که اگرچه ما پیشرفت های علمی خوبی داشتیم اما تزکیه،مقدم تر است بر علم.تزکیه ای که شاید برای همه مان،کمرنگ بوده.....
بهمن 92 آمده و احساس می کنم در جهت تزکیه ی خودم،قدم درستی بر نداشتم و حتی شاید از سال قبل هم اوضاعم خراب تر است.در طول سال،پای تلسکوپ بودم و مشغول تحلیل!
پای خودم و کارهایم که رسیده،عینکم را گذاشتم زمین تا توی تاری نگاه،همه چی در هم و برهم شود و توجیه هایم به کمبودهایم بچربد.خلاصه که وضع آسمانِ دلم اصلا خوب نیست.شاید یک غروبِ آلوده.اما با آنکه روحِ من کم سال است و این هوای آلوده ممکن است به کشتنش دهد،ترجیح می دهم برخلافِ راهکارِِ خانم محیط زیست،مهاجرت نکنم و پای دلم بایستم.باشد که اوضاع به سامان گردد.