مثل قسمت های فشرده و شیرینی که توی دل و وسط قند است، مثل گل هندوانه که انگار از نیمه اش می آید بیرون، مثل همه ی نیمه های شوق انگیز دنیا، به نیمه ی آشنایی با ماه کریم رسیده ایم.
روزها دویدند و رسیدند به "پانزده" و من به اندازه ی تمام وجدی که روزها برای این دویدن داشتند؛ صبحِ بعد از سحری بی خواب شدم.
توی چشم هام چیز دیگری به غیر از خواب جریان دارد........
توی چشم های من، شما سبز هستید، با لباسِ بلند و دست های گشوده ی مهربان. وتمام راهتان، مهتاب ماه چهارده است. به خودم تشر می زنم که چرا روز عیدی از دیدن شمایِ پر از سبز،توی این راه مهتابی، چشم هام اشک دار شده.............بعد می گویم شاید شوقِ غلتانِ اشک، عاشقانه تر به پاهای شما بزرگواران می رسد.
می روم سراغ کتاب ها تا تمام آمدنتان را برای خودم تصور کنم، تا یک جا به تفصیل بخوانم که شما چقدر شبیه پیامبر(ص) بودید و برایم تعریف کنند که چگونه فصیح و بلیغ و محکم، مثل پدرتان خطبه می خواندید......بعد انگار وقتی حرف از پدرتان می آید، دوباره روزها می دوند و می روند به وسط ماجرا، به لشکر پر هرج و مرج کوفه، به مکر و نیرنگ های پی در پی معاویه، به آنجایی که شما می گویید:" اگر یارانی داشتم که درجنگ با دشمنان خدا با من همکاری می کردند، هرگز خلافت را به معاویه واگذار نمی کردم، زیرا خلافت بر بنی امیه حرام است....."
دست خودم نیست که روزها دویدند وبرایم قصه را با سرآغاز مظلومیت به تعریف نشستند،
رسیدند به روزهایی که خلفای عباسی ضد شما شایعه های ناروا پرکردند تا سادات حسنیِ مبارز را به زمین بزنند.
روز ها دویدند و رسیدند به صفحه هایی از کتاب که نوشته: "چرا امام حسن(ع) صلح کرد و امام حسین(ع) قیام؟"
روزها رسیدند به شب های تاریک بقیع، به ضریح و بارگاهی که نیست،به مهتابِ غریبِ روی خاک ها.........
راستی می خواستم بگویم که شما بزرگواران مظلومیتتان هم پر از ابّهتی عجیب و خاص است
شمایی که با لباس سبزِ بلند،توی مهتاب شب چهارده، با همان مظلومیتِ عجیبِ پر ابّهت_ مانند پدرتان_می آیید؛ آنقدر که انگار نفس، توی سینه مان گره می خورد و تکانِ محکمِ قلب، چشم ها را به لرزه می اندازد..................این اشک ها تلخ نیست، به طمعِ عطر دست های خنک و گشوده ی کریم اهل بیت که از نیمه ی رمضان آمده؛ پرشور می غلتد.
پ.ن: عیدتون مبارک :)......بی زحمت سریع تر به ما عیدی بدید!