سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

کتاب داستان را باز کرد وقصه را از آنجایی خواند که اتفاق های عجیب،ته کشیده بودند.شخصیت ها ول می گشتند و بین پاراگراف ها،همیشه جای خالی و سفیدی ماسیده بود.

کتاب داستان را بست و درس را از آنجا شروع کرد که فوتون ها دسته جمعی و گله ای،از لای شکافِ باریکی رد می شدند،بعدش هر کدام به یک وری پراکنده شدند و صفحه،پر از خط های تاریک و روشن شد.این دستاوردِ فیزیکِ کوانتوم بود که می گفت همیشه خط های تاریکی توی جهان هست و مسیر نقطه های نورانی،غیر قابل پیش بینی ست.

درس را ول کرد و حرف را از آنجایی شروع کرد که آدم های زندگی،نقطه های نورانی،دل خوشی های پررنگ وانگیزه های بزرگ،خیلی وقت ها فوتون های گریز پایی می شوند که بعدِ رد شدن از شکاف های باریک،هرکدام به یک جایی می روند و معلوم نیست مسیرشان کدام وری ست.می ماند خط های تاریکِ دل تنگی و حسرت و دوری و هزار چیز دیگر که شده جای خالیِِ فوتون های نورانی روی صفحه ی دلِ ما.

حرف را تمام کرد و به صدای استاد گوش داد که می گفت: توی فیزیک کلاسیک،دست روی هر نقطه ای که بگذاری،اطلاعات مربوط به حرکت و انرژی و تکانه و حتی پیش بینیِ ادامه مسیرش را بهت می دهد.

اما توی فیزیک کوانتوم،همینکه انگشتت را بیاری بالا و بخواهی یک نقطه را تحت فشار بگذاری تا اطلاعاتش را مقر بیاید،لج می کند و اصلا هیچ کدام از این اطلاعات را تحویلمان نمی دهد.همه ی گیر هم سر همین انگشت گذاشتن است والّا به طور کلی و تقریبی اگر به فضا نگاه کنی،یک چیزهایی دست گیرت می شود.

استاد،کلاس را تمام کرد.حرف ها و بحث ها تمام شدند.به جاش خیابان ها شروع شدند.آدم ها رفتند و آمدند. و "فکر" مدام معلق می زد.نه شروع می شد و نه تمام.نه می آمد و نه می رفت.مثل همیشه توی "مِه" بود. توی یک محیطِ آماریِ کلی که نمی شود روی نقطه های فضایش دست گذاشت.فقط می شود غرق شد،غرق ماند.نه خط های تاریک و روشن،نه فضای سفید بین پاراگراف ها،نه نزدیکی و دوری.....

فکرهای معلق،خودشان را جمع کردند و خاطرات از آنجایی توی ذهنش شروع شد که داشت می پرسید: تو کی آمدی؟ از کدام مسیر مال من شدی؟ ما از کی شروع شدیم؟

از کی؟ و کجا؟ و چه طور؟ سوال هایی نبودند که بشود دست گذاشت روی یک نقطه و اطلاعات را تحویل گرفت.مثل "مِه"........

دوست داشتنی ها باید مثل "مِه" باشند،نمی شود بغلشان کرد،نمی شود نقطه به نقطه را لمس کرد،فقط می شود غرق شد و به فضای کلی "مه" نگاه انداخت.ما هم می خواستیم جزیی از خود "مه" شویم.........

خیال ها تمام شدند.خاطره ها،پنهانی ماندند و خط های تاریک،دوباره شروع شدند.بهانه ی جای خالی فوتون های نورانی را گرفتند.خط های تاریک،مثل خیابان ها کش آمدند.مثلِ ترافیک،طولانی شدند.مثل نبودن ها،تلخ به زبان آمدند و گذر زمان،طعمشان را معمولی کرد.

کتاب داستان را باز کرد وقصه را از آنجایی خواند که آدم ها،معمولی شده بودند.کسی خط های تاریک و روشن را نمی دید.کسی محل "مِه" نمی گذاشت،فوتون ها با سرعت نور دور می شدند و جای خالیشان فقط فضای سفیدِ بین پاراگراف ها بود.جایی که دستِ جمله ها بهم نمی رسید.جایی که شخصیت ها ول می گشتند و همه ی تاریکی ها،معمولی به چشم می آمد.جایی که یادش رفته بود به جای نفس کشیدن،باید "مِه" وجودِ تو را توی سینه اش بدهد و درونِ فضای بهم پیوسته ات،یکسره معلق بماند.


+ تاریخ جمعه 92/7/19ساعت 7:9 عصر نویسنده طهورا | نظر