چشم هایی که هی دلشان می خواست روی هم بروند و توی فضای گرمِ بین دوتا پلک،خوب بخوابند؛حالا می زنند زیر همه چیز.
وقتی قرار است آفتاب در بیاید،وقتی قرار است کم کم صبح شود،چشم هام می زنند زیر همه چیز.نمی خوابند،هی دلشان می خواهد کتاب بخوانند،حرف بخوانند،نقاشی من را تماشا کنند و توی بیداری،خیال ببینند.
یاد روزهایی می افتند که شلوغی شان با نورِ تازه ای که در می آمد، شروع می شد.
روزهایی که هم شوق داشت و هم هیجان،روزهایی که هی هوای خوبِ این صبح و خاطراتش،پس اندازِ ذوق هایِ یواشکی من می شد.
توی هوای این ساعت های صبح،من خیلی کارها کردم.با غر و خستگی،مانتوی مدرسه پوشیدم.با نفس های عمیق،توی سکوت منتظر سرویس ماندم.با دو دلی دانشگاه رفتم.با استرس پشت ترافیک مانده ام.با خوشی از خواب پریده ام.با ذوق و دلهره لحظه شماری کرده ام.از تونل رسالت رد شدم.آب پاچ های کنار اتوبان بهم آب پاچیدند وحتی پارک هم رفتم.....
توی هوای این ساعت های صبح وقتی شب بیداری ام،رنگِ روشن گرفته،وقتی رنگ به رنگ شدن آسمان را هی چک کردم،با انگشت های سردم نوشته ام "دمت گرم،صبح عزیز من!"
نوشته ام:"امان از این صبح های عجیبِ خوب! امان از این طعمِ تنهاییِ گس! لحظه هایی که هنوز بلد نشدم تا یک استیل مناست برای خودِ شگفت زده ام بسازم.ساعت خاصی از این صبح ها،مثل نقطه ی پر اوجی ست توی لحظه های من،که باید یک گوشه کمین کنم و به وقتش انگشتم را ظریف ولی با اقتدار بگذارم روی این نقطه.مطمئنم از جای انگشتِ دقیق و پر هیجانِ من روی این نقطه ی خارق العاده،یک چشمه شروع به قل قل خواهد کرد."
حالا چشم هام زدند زیر همه چیز.حریص شده اند به نورِ تازه ی این لحظه ها و از آن جایی که حرص و دیوانگی،واگیر دارد،دست و دلم هم بی نصیب نمانده اند.دلم می خواهد همه کار انجام دهد و دست هام همش از من طلبکارند که چرا کارهای خارق العاده نمی کنند.
خودم چی؟ اولش می گویم:" بچه ها همگی خواب! چشماتونو می بندید،دهناتونم همین طور،پشتتون رو بهم می کنید و مثل بچه های خوب می خوابید!"
اعضا و جوارحم که قرار است بچه های خوبی باشند و بخوابند،هم چشم ها را می بندند هم دهن ها را.فقط هی وول می خورند،هی وول می خورند،انقدر که یک باریکه ی نور راهش را باز می کند و می آید توی اتاق.
بعد همگی ما که به کوچک ترین بهانه ای منتظریم چاشنی بی خوابی مان فعال شود،مثل جوانه می شکفیم،مثل بازیگر های روی سِن،از ذوق و خوشی،روی پاشنه ی یک پا چرخ می زنیم و هی تکرار می کنیم:
فجر....
فجر........
فجر وقتی دل تاریکی،دل ابرها،دل این شهر را می شکافد و پنجره و پرده را هم فتح می کند،
فجر وقتی ردش را روی صفحه می اندازد و انقدر اثر هنری خلق می کند،
فجرکه بلد است چگونه دگرگون کند،چگون رنگ به رنگ کند و همه ی شهر را تسلیم و تحسین گوی آمدنش کند،
فجر که استادِ شکافتن است،استادِ شکوفا کردن است،استادِ نفوذ کردنِ داخل صبر ها و سکوت ها و تنهایی هاست،
حالا دانه ی دلِ ما از ذوقِ آمدنش، ترک دار نشود؟
دانه ی دلم نه تنها می شکفد بلکه لوبیای سحرآمیز می شود و هی می رود بالا.
انقدر می رود تا ما را برساند یک جایی روی ابرِ خوش خیالی ها.بعد می نشینیم و هی با چنگِ طلایی می نوازیم تا مرغِ بی خوابیمان دوتا دوتا تخم کند.آخر سر هم انقدر مست بازی درمیاوریم تا غولِ خواب،بوی خریت درونمان را استشمام کند و ناگهان بیاید، ما و بیداریمان را یکجا ببلعد!