برگه ای که چندتا تستش برحسب ده بیست سی چهل و شانس پرشده،تقدیم استاد می کنم و یک خسته نباشید هم می گم،بعدش از پله های ساختمان زیست می آیم پایین.
حالا باید دوربین ها روی من زوم کنند،از لبخند کشدار صورتم یک تصویر بسته بگیرند و بگذارند کنار برگه ی سفید امتحانم،پایین آمدنِ منِ دانشجوی فیزیک را از پله های ساختمان زیست بگیرند و بعد اسم این فیلم را بگذارند"سر درگم" یا "هیچ وقت آن چیزی که باید،نبود"،یا "یک معمولیِ بیخیال،با لبخندهای بی معنی مثل پله های دانشکده ی زیست که هر روز زیر پای صدتا دانشجوی فیزیک طی می شود".
بااینکه اسم آخری از همه طولانی تر است ولی بیشتر می پسندمش.
البته من در این تصویر بیخیال نیستم.دارم به امتحان بعدی فکر می کنم ومثل همیشه این امیدِ الکی را به خودم می دهم که :"صفر این امتحانی که دادم،به بیست امتحان های بعدی که هنوز نیامده در!"
امید مزخرفیست.چون دو سه ساعت بعد درحالی که توی نفهمی و بیچارگی دست و پا می زنم،جلوی استاد آزمایشگاه ایستاده ام و فکر می کنم اگر بمیرم بهتر از این است که با خفت هیچ کدام از سوال های استاد را جواب ندهم و به سیم پیچ و خازن روبرویم خیره شوم.استاد می گوید بروم پای تخته و آزمایش را توضیح دهم.آزمایشی که درست چند دقیقه پیش داشتم به بچه ها می گفتم این یکی را فرصت نکردم بخوانم و درست از موضوعی ست که ترم پیش یادش نگرفته ام.احساس می کنم مچم را دستِ روزگار محکم گرفته.منتظرم یک معجزه ای بشود و من یک دفعه از پای تخته غیب شوم.اینجور وقت ها معجزه ها ی این شکلی پیش نمی آید.
این امتحان هم می گذرد.به لطف استاد که هدفش چزاندنِ من و آب شدنِ تمام قدم نیست،یک نمره ی به نسبت خوبی می گیرم و وقتی از آزمایشگاه می آیم بیرون هنوز منگِ مرام استادم،هنوز انگار زَهرِ آن چند ساعتی که یک لنگه پا روبروی استاد ایستاده بودم و آرزوی مرگ می کردم،توی بدنم جاری است و پاهایم راه نمی رود.
این بار لبخندی روی لبم نیست و تمامِ مسیر برگشت هم امیدی به بیستِ امتحان های بعدی ندارم.فقط اشتباه هایم می آید جلوی چشمم و فکر می کنم چه طوری می شود به صورت کنسروی،آدم خوبی شوم،بدون اشتباه های گذشته.دوباره وقتی می رسم خانه، ته دلم به امید یک معجزه ای گرم می شود و برای امتحان های بعدی دورخیز می کنم.
امتحان های بعدی هم می آید.شب ها از استرس به خودم می لرزم و روزها بیشترِ وقتم صرف نگاه کردن به برگه های امتحان می شود، تا پر کردنشان.
حالا روبه رویم یک نمره ی آبرو بر از درس "فیزیک مدرن" است.به صورت کتبی برای استاد توضیح می دهم که چه شرایطی دارم.یادآوری تحقیق و تمرین های تحویلی را هم می کنم.بعد از استاد یک خواسته ی واقع بینانه می کنم و آخرش هم حرف از یک خواسته ی غیر واقع بینانه می زنم.
با خودم می گویم اگر به خواسته ی دومم که کاملا دور از ذهن است رسیدم،به قیمت رفتن آبرویم هم شده،می آیم نمره ام را این جا می نویسم و درخواستم به استاد را هم بهتان می گویم و بعد می نویسم :"پذیرفتن درخواستم توسط استاد یک معجزه بود،این را گفتم که شما هم به معجزه ایمان بیاورید."
حالا درخواست دومم پذیرفته نشده،یعنی معجزه ای اتفاق نیفتاده.چون من لیاقتش را نداشتم.اصلا شاید اسم این ها معجزه نیست.اسمش اجی مجی ست.
امیدتان را به معجزه از دست ندهید.آن هم معجزه های خوش مزه.ولی آنچه برای آدم می ماند،معجزه های بزرگِ باور نکردنی نیست،روندهای تدریجی و ذره ذره ای ست که مثل پس انداز، همیشه جزو اندوخته هایتان باقی می ماند.
وقتی از پای تخته ی آزمایشگاه غیب نشدم،نفسم گرفت و آرزوی مرگ کردم ولی وقتی استاد هی به من نگاه کرد و هی به برگه ی نمره ها،
وقتی سرش را تکان داد و گفت:"نمره ی شما نباید این می شد،فکر می کردم بیست می شوید" و بعد با خودنویس شیکش،چند نمره به نمره ی واقعی ام اضافه کرد،فهمیدم تمام سه شنبه هایی که با عشق آمدم کلاس و مدارها را با ذوق بستم،یکجایی ذره ذره ذخیره شده.
بیشتر از آن، ذخیره ی فهم و انسانیت استاد بود که مثلِ چند قطره روی برگه چکید و گفت:"این یک نمره ی دیگر هم از طرف خودم بهتان می دهم.امیدوارم درس هایتان را فقط تئوری و ذهنی یاد نگیرید.آدم باید همیشه از واقعیت ها، یک تصور درست و عملی داشته باشد.باید بلد باشی که به فرمول های پیچیده یا معمولی،شکل آزمایشگاهی بدهی.باید ابعاد واقعی این عدد ها و حرف ها و فرمول ها و واحدها،توی ذهنتان مشخص باشد." بعد هم گفت امیدوارم این درس را هیچ وقت یادتان نرود.
این حرفها برای من خوب بود.برای منی که خیلی وقت ها تمام دو دوتا هایم توی خیال،پنج تا می شود.