از خواب بیدار شدم و دیدم شوفاژ روشن است.من توی خواب از گرما آب پز شده بودم.بعد دیدم دریچه ی کولر هم بسته است.گلدان های روی میزم انگار نفسشان بند آمده بود.هوا توی اتاقم خفه و شق و رق ایستاده بود.انگارمن و همه ی اتاق توی هوای گرم تابستانی شر شر عرق می ریختیم و ساکن مانده بودیم.
توی تابستان نباید ساکن بود.رفتم شوفاژ را بستم،دریچه کولر را باز کردم و گذاشتم تابستان از توی اتاقم عبور کند.باد کولر بپیچد همه جا و بوی کتاب های نخوانده،توی ساعت های خالی ام پخش شود.
کف اتاق را خالی کردم.توی تابستان باید کف اتاق تمیز و مرتب باشد که هروقت دلت خواست پهن بشوی آن وسط و خیال های خوب بکنی.مثلا وقتی رسیدی به قسمت های فوق العاده ی کتاب و احساس می کنی خواندن یک کلمه بیشتر یعنی سر ریز شدنِ تمام فکر و خیال های درونت،انگشت می گذاری لای کتاب و پهن می شوی وسط زمین.می گذاری بی خیالی و فراغتِ تابستان از روی تو و جلد کتاب و تمام فکرهایت عبور کند و مدام ذهنت مزه ی باد کولر بدهد.
مهم نیست الان خرداد است و هنوز تابستان نیامده.تابستان اصلا یک فصل معمولی نیست که توی تقویم نگاه کنیم کی شروع می شود.تابستان یک فصلی ست که فقط با مخلفاتش معنی پیدا می کند.مثلا تمام شدن امتحان ها و پوشیدن مانتوهای نخی و آوردن شربت به جای چایی برای مهمان ها و ساعت های خالی و ......اینها همه یعنی تابستان.اصلا تابستان وقتی شروع می شود که کلید پمپ کولر را می زنیم و بعد که موتورش را روش کردیم،هوا پر از بوی خوب و خنک پوشالِ نم خورده بشود.
باد کولر راه افتاده توی اتاق و حالا دیگر هیچ چیز ساکن نیست.مثلا انگار تمام کاغذ ها و کلمه ها مال سال 86 اند.انگار من توی راهروی بلند راهنمایی تنها ایستاده ام و چادر و مقنعه ام را گذاشتم توی کمد.انگار این باد به جای اینکه از کانال کولر بیاید،از همان راهروی بلند و خنک راهنمایی گذشته و رسیده به اینجا.
نگاه می کنم و می بینم انگشتم فقط لای صفحه های کتاب نیست.انگشتم رفته سراغ خاطره ها و دارد خیابان هایی که ازشان یادگاری های تر و تازه دارم، ورق می زند.انگشتم رفته لای کتاب هایی که قبلا خواندم.مثلا کویر شریعتی را ورق می زند و بهم یادآوری می کند وقتی لابه لای صفحه های این کتاب پر از کلمه ها وجمله های به هم پیوسته بود،من چطور راهِ فکر و خیال ها را توی ذهنم دنبال کرده بودم و انگار که توی یک کویر باز و پر از ستاره رد شوم،فقط گذاشته بودم نور کلمه های شریعتی مثل همان ستاره ها، ذهنم را برق برقی کند.
چیزهای عجیبی از همین کانال کولر وارد اتاقم شده و کوله پشتی به دوش از جلویم رد می شود.به بعضی هاشان می گویم صبر کنند.کوله پشتی شان را باز کنند و برای دلی که تنگ خاطره های گذشته و حتی نیامده است،سوغاتی های خوب بیرون بیاورند.بهشان می گویم بین این همه،دنبال چیزی می گردم که نمی دانم چیست.
ذهنم مزه ی مانتوی آبی کمرنگی را می دهد که باهاش بهترین جاها را رفته ام.خاطره ی شب بزرگداشت شهید چمران توی حسینه ی ارشاد،همین طور کوله به دوش از جلویم رد می شود و من خواهش می کنم آن بغل دستی نزدیک و صمیمی توی حسینیه را که از من حتی کمتر از یک دسته ی صندلی فاصله داشت،دوباره بیاورد کنار من بنشاند.کم کم اتاقم پر از خوش مزه های یواشکی قدیمی می شود.می ترسم دوباره دیوانه شوم و دنبال اینها راه بیفتم و انقدر دور شوم که هر کس صدایم کرد،نشنوم.هرکس پرسید کجایی بگویم گم شدم.بعد در به در بگردم دنبال همان بغل دستی،دنبال شبی که شازده کوچولو خواندم،دنبال صندلی آبی باشگاه که رو به فواره ی آب باشد.دنبال تمام جای پارک های خلوت و سایه،دنبال کلاس تابستانی ها و تمام مخلفاتش.دنبال هر چیزی که توی گرمی تابستان،مثل یک حوض آبِ پر از فراغت بشود داخلش شیرجه زد.
روبه روی این باد دلم مواج شده.مثل صدا که وقتی رو به پنکه حرف بزنی،کش می آید و رگه رگه می شود،من هم بین هزار چیز کش آمده ام و دلم رگ به رگ می شود.می دانم این جور وقت ها کار دست خودم می دهم اما از طرفی خنکی فکر ها وسوسه ام می کند رو به همین باد بمانم و بگذارم با نفوذش،من را مثل یک مشت پر بچرخاند توی هوا.آنقدر بچرخم که هر کس پرسید کجایی بگویم گم شدم،هرکس خواست نگاهم کند،سرش گیج برود....