پسر بچه ی 5ساله ی همسایه روبرویی هیچ وقت محلِ هویج هم به من و بابا و مامان نمی داد.ما هر دفعه که توی راهرو یا آسانسور و جلوی در می دیدیمش کلی چرت و پرت می گفتیم که شاید باب دوستی باز شود.
یک دفعه که من و بابا توی خانه تنها بودیم در زدند.پشت در پسر بچه ی فسقلی همسایه روبرویی بود که تا در را برایش باز کردیم دمپایی هایش را درآورد و جفت کرد و آمد تو.
خب مسلما من و بابا کلی ذوق کردیم،هی بلند بلند و با ذوق گفتیم به به....خوش اومدی! اسمت چیه؟ چند سالته؟ بعد براش بستنی آوردیم،چای و بیسکویت دادیم خورد،کاغذ و مدادرنگی آوردیم که قیافه من را بکشد.خلاصه خودمان را خفه کردیم.
بعد از آن، راه به راه پسر بچه آمد خانه ی ما.با مبینا دوست شد.یک راست می رفت سراغ یخچالِ اسباب بازی مبینا و خرت و پرت هایش را نگاه می کرد.بعد هم چایی و بیسکویت و بستنی می خواست.
هر روز تعریف می کرد که قرار است یک هفته دیگر بروند سوئد زندگی کنند.باباش از چند ماه پیش رفته بود آنجا که آمدنِ پسربچه و مادرش هم مهیا شود.هر روز تعریف می کرد که وقتی بروند سوئد مدرسه هم می رود،دکتر خواهد شد،خانه ی قشنگ هم خواهد داشت.حتی بهتر غذا می خورد و تپل هم می شود.
خیلی بی خیال و عادی تعریف می کرد که خانه شان را فروختند،ماشین باباش را فروختند،کمد اسباب بازی هایش را رد کردند رفته،اسباب اثاثیه خانه را هم فروختند و حالا آمدند خانه ی مامانبزرگ و بابا بزرگش که می شوند همسایه ی روبرویی ما.با خودم فکر می کردم حتما کلی بچه را توجیه کردند که بهانه ی این چیزهایی که داشتند و الان ندارند را نگیرد.یا حداقل وقتی دارد برای ما تعریف می کند،غم و ناراحتی و بهانه ای توی حرف زدنش نباشد.
یک روز که من و بابا و مبینا رفته بودیم بیرون،پسربچه آمد خانه ی ما و دید مامان تنهاست.از مامان پرسیده بود که ما کجا رفتیم؟ چرامامان را تنها گذاشتیم؟دل مامان برای ما تنگ نمی شود؟
مامان هم ازش پرسیده بود:دلت برای بابات تنگ شده؟..........پسر بچه ی 5 ساله ی همیشه بی خیالِ شیطون،با بغض و چشم های تنگ شده سرش را آورده بود بالا و گفته بود خیلی.......
وقتی می آمد خانه مان دیگر حرف از سوئد رفتن نمی زد.اگر هم ما می پرسیدیم،مثل مرد های سی چهل ساله یک لحن شاکی ولی بی خیال به خودش می گرفت و می گفت:سرکارمون گذاشتن بابا....
خیلی وقت بود که باباش سوئد بود ولی رفتن این ها جور نمی شد.
چند روز رفت خانه ی آن یکی مادر بزرگش،توی این فرصت مامانش چمدان بست و رفت ترکیه که پیگیر کارهای ویزا بشود.محمد امین وقتی برگشت،آمد خانه ی ما.گفت صدای چمدان مامانش را شنیدیم وقتی که داشته می رفته؟ پرسید چه طور نفهمیدیم که کی رفته؟
هر دفعه که می آمد یک جوری حرف می زد که آخرش به مامان و بابایش ختم شود.
فکر نمی کردم پسر بچه ی 5 ساله، هم غرور داشته باشد هم دلتنگی!
فکر نمی کردم توی این سن مثل آدم بزرگ ها شروع کند به حرف زدن از اینور و آن ور و آب و هوا و در و دیوار که آخرش جمله ی دلم تنگ شده را بین این همه کلمه یک جوری جا دهد.
فکر نمی کردم بیاید خانه مان،بهانه بگیرد که اسکیت می خواهد_اسکیتش را باباش برده سوئد،مامانش هم که نیست_پس گیر بدهد من برایش یا اسکیت بخرم یا دوچرخه،بعد به هوای اسکیت هی دلتنگی کند،هی دلتنگی کند،هی از مامان و باباش بگوید که دل من به طور کامل کباب شود.
فکر نمی کردم از دیدن دلتنگی کردن یک پسربچه ی 5 ساله ی مغرور ولی با مزه،یاد دلتنگی های خودم بیفتم،وقتی خودم را می زنم به بی خیالی،وقتی ظاهر بی خیالم کم می آورد و از هر مسیری می رسم به اعتراف کردنِ دلتنگی.وقتی حتی آنقدر کلافه ام که دیگر نه ظاهر بی خیالم را می خواهم نه اعتراف کردن.
کدام دلی را می شود توجیه کرد که تنگ نشود؟ تنگ نباشد؟
به کدام دلِ تنگی می شود گفت بهانه نگیرد؟
با بهانه گیر های دلتنگ چه کار می شود کرد وقتی هیچ جوری دلتنگیشان بند نمی آید؟
با یک دلِ تنگ نهایتا می شود مدارا کرد.
دلتنگی یک بی قراری داغ است ولی مدارا یک همراهیِ ساکن و سرد.شاید فکر کنید مثل آبِ روی آتش.
ولی من هم درباره ی پسر بچه دیدم،هم درباره ی خودم که این آبِ روی آتش،نتیجه ای جز بیشتر گُر گرفتن ندارد.