سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

خوشحالم که دوباره توی وبلاگم می نویسم.

باید قدر این وبلاگ و قدر این نوشتن را دانست.

راستش هر دو به برکت یک معلم است.معلمی که اگر الان بالاسرم بایستد و عینکِ همیشگی اش را بزند،حتما خوشش نخواهد آمد از این جمله های استخوان قورت داده ی نافرم.که بدجوری معلوم است جمله ها توی ذهنم خمیر بازی نشده اند و حالتشان،حالی از درونم نشان نمی دهد.

مهم نیست. بار اولی که به من گفت بنویسم همین طور بود.اصلا نمی دانستم از چی بنویسم.خاصیت معلم ها همین است.کارهای نشدنی را برایت نرم و راحت می کنند.

حالا هم آمده بودم بنویسم:"محله های تهران هرکدام یک شکل اند.اینجایی که ما هستیم هم خیلی دوست داشتنی است برای من،هم خیلی شلوغ.یعنی به ازای خاطرات خوش کودکی که از بافت نسبتا قدیمی اش حس می کنم،سروصدای بعد از ظهر هم می تواند کلافه کننده باشد..."

آمده بودم این را بنویسم و خدا می داند به چی ربطش دهم که یک دفعه دلم خواست بگویم،ربط من و نوشتن،برمی گردد به یک معلم....

یک دفترچه ی صورتی، بعدش نقره ای،بعدش سر رسید.......

راستش آمده بودم از چیز دیگری بنویسم والبته داشتم فکر می کردم کسی دیگر وبلاگ نمی خواند.بعدش فکر کردم مهم نیست.وبلاگ و نوشتن از اول هم برای من یک چیز عمومی نبوده که حالا بخواهم حساب کنم چند جفت چشم می بیندشان تا چند جمله بنویسم.نوشتن از اولش برای من یک قرار دونفره بوده......مکتوب دو دوست....

حالا این نوشته خیلی محقر تر از آن است که بگویم تقدیم به آن معلم.خیلی خسته تر از آن است که اسمش را بگذارم مکتوب دو دوست و هوای خاطره ها را تازه کنم.

این نوشته اصلا قشنگ نیست.ولی به یاد آن ایمیل های الکی که می فرستادم و می گفتم "چندتا چیز کوچیک: ....." این هم یک چیز کوچک است،یعنی که یکی این ورِ کاغذها و پست های الکترونیکی و صفحه های مجازی و دفترچه های رنگ و وارنگ منتظر نشسته.

 

 

راستی اولین باری که به سرم زد حتما بنویسم و لطیف بنویسم،وقتی بود که توی دفترچه نقره ای خواندم: دخترکی که همسایه ی امام زاده بود،انقدر قشنگ می نوشت که وقتی از باران می گفت،سر انگشت هایت خیس می شد....

به دخترک حسودی ام شد.دلم می خواست سر انگشت هایی که با آن باران خیس شده را،فقط من به ذوق بیاورم........


+ تاریخ یکشنبه 95/2/12ساعت 6:24 عصر نویسنده طهورا | نظر