• وبلاگ : جان آشنا
  • يادداشت : آيا بود که گوشه چشمي به ما کنند...
  • نظرات : 3 خصوصي ، 14 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ستاره 

    وقتي در کوچه قدم ميزني و به درختان مي نگري !

    هنگامي که نسيم موهايت را نوازش مي دهد ،

    وقتي بوي خاک مي آيد و بوي نم نم باران ،

    وقتي بيد را مي بيني که شاخه هاي خود را به دست وزان باد سپرده است ،

    وقتي شمشاد ها را مي بيني که پر از جوانه اند ، جوانه هاي سبزي که همه يشان روح بهاري دارند ،

    وقتي اين ها را مي بيني ... ياد بهار مي افتي ... ،

    اما بهار واقعي اين ها که ديدي نيست بهار واقعي بهاريست که کوچه باغ هاي " دلمان " را بهاري کند و نه بهاري که فقط ظاهري باشد ، بهار ...
    بهار به وقتي مي گويند که همه منتظرش باشند ،

    منتظرش باشند تا او بيايد

    بيايد و با آمدنش شکوفه ها بشکفند و شمشاد ها سبز شوند

    و دنيا غرق خدا شود

    خدا کند که بيايد

    زيرا آسمان با ستاره زيباست

    با غنچه ... با گل ، بهار !

    با " او " ، بهار !

    و اگر هر کدام نباشد ديگري زيبا نيست ،...

    سال ديگري هم گذشت اما هنوز از لابه لاي برگ هاي پاييزي ،

    صداي التماس مي آيد ،

    صداي التماسي که مي گويد :

    " اللهم عجل لوليک الفرج "

    پاسخ

    يادش بخير.....مال چندم بود؟ چند وقت بود يه دفگي ياد اين مي افتادم.قشنگ لحظه اي که اينو تو کلاس مي خوندي يادمه.......شرمنده اخلاقتم داداش که رفتي گشتي پيداش کردي.هوس کردم برم توي کوچه قدم بزنم.....