وقتي در کوچه قدم ميزني و به درختان مي نگري !
هنگامي که نسيم موهايت را نوازش مي دهد ،
وقتي بوي خاک مي آيد و بوي نم نم باران ،
وقتي بيد را مي بيني که شاخه هاي خود را به دست وزان باد سپرده است ،
وقتي شمشاد ها را مي بيني که پر از جوانه اند ، جوانه هاي سبزي که همه يشان روح بهاري دارند ،
وقتي اين ها را مي بيني ... ياد بهار مي افتي ... ،
اما بهار واقعي اين ها که ديدي نيست بهار واقعي بهاريست که کوچه باغ هاي " دلمان " را بهاري کند و نه بهاري که فقط ظاهري باشد ، بهار ...
بهار به وقتي مي گويند که همه منتظرش باشند ،
منتظرش باشند تا او بيايد
بيايد و با آمدنش شکوفه ها بشکفند و شمشاد ها سبز شوند
و دنيا غرق خدا شود
خدا کند که بيايد
زيرا آسمان با ستاره زيباست
با غنچه ... با گل ، بهار !
با " او " ، بهار !
و اگر هر کدام نباشد ديگري زيبا نيست ،...
سال ديگري هم گذشت اما هنوز از لابه لاي برگ هاي پاييزي ،
صداي التماس مي آيد ،
صداي التماسي که مي گويد :
" اللهم عجل لوليک الفرج "