وبلاگ :
جان آشنا
يادداشت :
گريز
نظرات :
2
خصوصي ،
7
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
فاطمه
ساعت 5:30 صبحه و من از ساعت 3 بي خوابي زده به کله ام...فکر کنم يه موجود غيبي تکونم داد و گفت پاشو..پاشو ببين يه چيزي کمه!
و لعنتي فقط همينو گفت و رفت...و من از دست اين خماري سگي خوابم نبرده..دقيقا حالتايي دارم مثل همين موجود سيماني تو...حتي دلم ياري نميکنه به اين حالتم گريه کنم!...فقط خوابمو از من گرفته و لاجرم منطق روزمرگيمو به هم زده..وقتي به اين فکر ميکنم که من کل امروز رو فقط بکوب بايد وقت بذارم واسه درس, و اثرات اين بي خوابي بالاخره يه جايي تو طول روز خودشو نشون ميده, دوست دارم از اون موجود غيبي بپرسم دقيقا چي کار کنم من الان؟الان دقيقا چه جايگزيني به ازاي شکستن اين منطق برام داره؟؟
پاسخ
دقيقا چي کار کنم من الان؟ چه جايگزيني براي اين وضعيت من داريد؟من گريه دارم فاطمه،اينو خوندم بغضم گرفت.آوارگي کوه بيابانم آرزوست يا سروسامون گرفتنِ دل و جانم؟ يا پيدا کردن طهورايي که معلوم نيست کجا جامونده کجا مي خواد بره کي صداش مي زنه؟......فعلا درگير يک نبرد تن به تنم باخودم،از خودم،در خودم.....