• وبلاگ : جان آشنا
  • يادداشت : با شما زندگي مي کنم هنوز...
  • نظرات : 1 خصوصي ، 10 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + فاطمه 

    سلام طهوراجان

    ببخش که در کمال بي معرفتي الان بهت تسليت مي گم.

    انشا الله بازم قسمت شه با هم عرفه بريم مشهد، يادش بخير سال کنکور توي صحن من و تو و صدف بغل دست هم نشستيم و تا تونستيم زار زديم . يادمه من توي اون لحظه ها اصلا به فکر کنکور نبودم ولي دلم خيلي پر بود چون اولين سالي بود که بعداز چند سال عرفه تو مشهد بودن فهميده بودم چه غنيمتيه که آدم اين موقع سال مشهد باشه و فعلا ديگه قسمتم نشده. بيا قرار بذاريم به ياد اون مشهد که رفتيم هر وقت هر کدوممون رفتيم زيارت همديگرو ياد کنيم.

    پاسخ

    سلام فاطمه...چه خوب مي کني مياي اينجا و چرت و پرتاي منو مي خوني و راجع بهش حرف مي زني....يادش بخير.منم اون روزا تو فکر کنکور نبودم،دلم هم خيلي پر بود.اولين بارم بود که روز عرفه تو مشهد بودم.تازه اونم با رفقا.خيلي خوب بود.ديشب به بابا مي گفتم شايد ظاهرا من آدم بي معرفتي باشم ولي به طور زير پوستي دلم به رفقا بسته است.تو و صدف هم که جاي خود داريد.يه جاهايي طرفِ شاه نشين چشمِ من......؛)