هعي !
سعادت سعادت !
سهراب ... چشم هاي خسته ي اين روز هاي مرا ،
خيس حضور خاطره ميکند ...
من اما سهراب را با صداي تو مي شناسم ... و وقتي مي خوانمش صداي تو را مي شنوم !
و آه !
از لحظه هايي که عبور ... بر حضور تسلطي شگفت دارد ،
و آه بر لحظه هايي که آرام و بي صدا مي شکنند !