در کتاب فیزیک نوشته شده: در اول ژوئیه 1940 پل "تاکوماناروز" واقع در واشنگتن تکمیل و آماده ی افتتاح شد. درست چهار ماه بعد باد ملایمی پل را به نوسان درآورد وپس از چندی قسمت اصلی پل شکست و از کابل ها جدا شد و در آب فرو ریخت .
وقتی این جمله را ضمیمه ی عکس ناواضح سیاه سفید بالایش کنی،شاید در حد یک مثال بارز برای پدیده ی تشدید توی ذهنت ثبت شود و بی خیال بروی سراغ ادامه ی توضیح این پدیده .
در ادامه نوشته شده: باد یک نیروی برایند متغیر ایجاد کرده بود که یکی از فرکانس های طبیعی ساختمانِ پل را تشدید می کرد.این باعث ازدیاد تدریجی دامنه نوسان گردید تا آنجا که پل خراب شد.
بعد وقتی استاد مکانیک می آید فیلم این فرو ریزی پل "تاکوما" را پخش می کند، ناخودآگاه حیرت می کنی و دهنت از تعجب هی گشاد می شود که:"وااااااااااااای! پل رو نیگا کن!!!! با این عظمتش داره عین خمیر تکون تکون می خوره، اصلا انگار نرمه نرمه....." بعد استاد متذکر می شود چه مقدار بتن و تیرآهن توی این پل به کار رفته و هیچم نرم نیست! بادی هم که می وزیده باد شدیدی نبوده.
حالا پل "تاکوما" حک می شود توی ذهنت و هی ازخودت سوال می کنی چطور یک چیز به این سختی در مقابل باد به این ملایمی، این طور نرم و خمیری می شود و شکل عوض می کند و آخر سر هم فرو می ریزد.
توضیح فیزیکی به زبان خودمانی اش را بخواهی می شود اینکه:
هر چیزی در این دنیا فرکانسی دارد(یعنی تعداد نوساناتی که در واحد زمان انجام می دهد مقدار مشخصی است).حالا اگر یک عامل بیرونی که فرکانسش با فرکانس شئ مورد نظر یکی است،شروع کند به نیرو وارد کردن،آنوقت این شئ بدبخت آنقدر دامنه ی نوساناتش (تاب خوردنش) زیاد می شود تا آخر فرو بریزد.
حالا این فکر و دل و عملِ من که کارشان شده نوسان کردن بین دغدغه های بی خودی،
این وقتی که با فرکانس معین هی از این دست به آن دستش می کنم تا تلف شود،
این روزمرگی که آنقدر توش پرسه می زنم تا "خط مستقیم" لابه لای گیجیِ قدم هایم گم شود؛
یعنی اینکه جریان نامحسوس لهو و لعب _مثل همان باد ملایم_ رد شده از میان اوقاتم،
فرکانس بیهودگی اش را یکی کرده با فرکانس لحظاتم.
فرکانس هوای نفس هم یکی شده با توجیهاتی که می کنم.
بعدش این منم و تاب خوردن های سرخوشانه که هی دامنه ی بطالتشان بیشتر می شود
عاقبتش می شود نرم شدنِ هر روزه برای گناه و فرو پاشیدن اجزایم در دارِ دنیا، درحالی که انَّ الدّارَ الاخرة لهی الحَیوان....
پ.ن: وما هذه الحیوة الدنیا الا لهوٌِ و لعب و انَّ الدّار الاخرٍةَ لهی الحَیوان لو کانوا یعلمون 64-عنکبوت
در تفسیر آمده: "لهو" کاری ست که انسان را به خودش مشغول سازد و از کارهای مفید باز دارد.
"لعب" کارهایی ست که دارای یک نوع نظم خیالی برای یک هدف بی فایده است.
پ.ن: گاهی هم باید به صورت "فیزیکی" پای منبر رفت؛)