علم خیلی خوب است اما علم داشتن همیشه به معنای معرفت پیدا کردن نیست.اینکه کتاب بخوانیم و تعقل کنیم راجع به امام حسین(ع)،واقعا عالیست.اما همان طور که مشکل تمامِ مردم کوفه فقط جهل نبود،مشکل اصلی ما هم فقط جهل نیست.آن چیزی که در کربلا بی داد می کرد،بیشتر از جهل، بی معرفتی بود .
لب های امام باز شد به نصحیت و حنجره ی خشک امام لرزید و صدای مبارکشان به تذکر و تلنگر و آگاهی،بالا رفت.اما آن طرف یک عده هلهله کردند چون شکم هایشان از مال حرام پر بود،چون چشم هایشان به منافع دنیا دوخته بود،چون منیتشان،گاوِ سامری بعد از اسلام آوردن بود،چون ولایت نداشتند و دل های سرگردانشان،قبله ی روبرو را نمی دید.
وقتی علی اکبرِ حسین(ع) به میدان رفت،آن هایی که پیامبر را دیده بودند،حیرت کردند و آن هایی که اوصاف پیامبر را شنیده بودند فهمیدند که چقدر_ این جوانِ به میدان آمده_شبیه پیامبر است.حتی خواستند دست بکشند از جنگ.ترسیده بودند چون انگار پیامبر آمده بود به میدان.همه شان می دانستند که جنگِ با پیامبر،جنگ با اسلام است،جنگ با خداست.می دانستند حسین(ع) پسر فاطمه(س) است،می دانستند فاطمه(س) تنها دختر پیامبر است و حالا می دیدند پسر حسین(ع) آمده به میدان.پسری که شبیه ترین کس به پیامبر(ص) است.
علمشان به همه ی اینها،در وجودشان شک انداخت،ترسیدند اما چرا دست نکشیدند؟
شاید وقتی یک نفر در لشکر برگشت رو به بقیه گفت این علی اکبر، نوه ی علی ست و حسین به عشق پدرش،اسم این پسر را هم علی گذاشته،دوباره یک عده جان گرفتند و شیر شدند برای مبارزه با علی اکبر......علم داشتند ولی ولایت علی(ع) توی دلشان نبود.بغض علی(ع) توی سینه هایشان بود.حالا بماند که به فضایل خود علی(ع) هم علم داشتند اما......
همه اش سر این "اما" و "اگر" هاست.آدم های آن موقع شنیدند که پیامبر(ص) فرمود انا مدینة العلم و علی بابها،اما نفهمیدند که وارد شدن به هر شهری از ورودی اش ممکن است.
حالا هم ما می دانیم انا الحسین مصباح الهدی وسفینه نجات اما فکر می کنیم شنای دست و پا شکسته مان،اسباب رسیدن به نجات می شود.
همیشه عقل و تعقل برایم شیرین ترین وجه های آدمیت بود.همیشه فکر می کردم چقدر راه،دشوار است و ما چقدر باید با این عقلمان همه چیز را بسنجیم و مو از ماست بکشیم بیرون تا پازلِ عاقبتمان از لحظه به لحظه های کوچکِ زندگی،به خیر و کمال برسد.آن هم وقتی که سر راهِ هر لحظه مان،هزار گرگِ وسوسه منتظر نشسته.
تا اینکه شنیدم ما هرچه گیر داریم و اشتباه می رویم (و حتی فکر می کنیم امام کشتن باعث بهشت رفتنمان است)،بخاطر حُبّ دنیا ست.چون حُبّ الله و حُبّ الدنیا لاتجمعنا فی قلبه ابدا...
و شنیدم که شهید،تمام معادلات دنیا را بهم می زند.
و شنیدم حسین(ع) شهیدی ست که خونِ ریخته اش،خون خداست و خون خدا پاک شدنی نیست و این دنیا تا ابد روسیاهِ ریخته شدن همین خون است.
پس کافی ست آدمی خودش را در معرض این حقیقت بزرگ و این خون همیشه جاری، قرار بدهد.با حسین(ع) به جای اینکه با قدم های کوچکِ "داشته هایمان" حرکت کنیم،خودمان را به کشتی نجاتش بسپاریم که یک شبه راه صدساله می رود.
جالب است که فیلسوف بزرگ*می گوید:"حرکت کشتی نجات آدمیان احتیاجی به دریا ندارد،این کشتی از قطره اشک مقدسی می گذرد که برای حسین(ع) ریخته می شود."
علم داشتن خیلی خوب است.اما همیشه دانسته های مان(تنها)،جانمان را در معرض حقیقت قرار نمی دهد.ما همه به اکسیر اشک بر امام حسین(ع) احتیاج داریم.
فرستاده ی ابن سعد وقتی آمد به خیمه ی امام که پیغام ابن سعد را برساند،همینکه ادب کرد و حمایلش را در آورد و روبروی امام نشست،حالش دگرگون شد،
زبانش بند آمد،
پیغام از یادش رفت
و محو حسین(ع) ماند....
آنقدر که بعد از گذشت زمان،تازه یادش افتاد سلام کند.آنقدر که جانش طاقت نیاورد و گفت من با شما هستم یابن الرسول الله. نه پیغام ابن سعد را یادم مانده نه حتی خودم را که قرار بود روبرویتان بایستم....شد جان فدایی حسین(ع)!
حالا ما هم کافی ست زانوی ادب بزنیم و بنشینیم پای روضه ی حسین(ع)......
از سرباز ابن سعد کمتریم آقاجان؟ هیچیم، ولی سرمایه مان همین اشک هاست،همین دلشکستن ها،همینکه با تمام ادبِ دل و عقلمان،خودمان را بسپاریم به شما.
هیچیم ولی.....نابرده رنج،گنج به من داده ای حسین(ع).
* منظور از فیلسوف بزرگ،علامه محمد تقی جعفری بودند.