سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

عَلی ثَلاثةِ الذّینَ خُلِّفوا حتّی اِذا ضاقَت عَلیهِمُ اَلارضُ بِما رَحُبَت

                          و ضاقَت علیهِم اَنفُسُهُم

                          و ظَنّوا اَن لا مَلجَا مِن اللهَ اِلّا اِلیه

                          ثُمَّ تابَ عَلَیهِم لِیَتوبوا اِنَّ اللهَ هوَ التَوّابُ الرحیم. 118-توبه

 

                        تا آنجا که زمین با همه ی وسعتش بر آنها تنگ شد

                        حتی در وجود خویش،جایی برای خود نمی یافتند

                        و دانستند پناهگاهی در برابر عذاب خدا،جز رفتن به سوی او نیست

                        سپس خدا رحمتش را شامل حال آنها نمود تا (توانستند) توبه کنند

                        زیرا خداوند بسیار توبه پذیر و مهربان است.

                  

                                        دلتنگم و دیدارِ تو درمانِ من است

                                        بی رنگِ رخت،زمانه زندان من است.....


+ تاریخ یکشنبه 92/7/28ساعت 10:45 عصر نویسنده طهورا | نظر

کتاب داستان را باز کرد وقصه را از آنجایی خواند که اتفاق های عجیب،ته کشیده بودند.شخصیت ها ول می گشتند و بین پاراگراف ها،همیشه جای خالی و سفیدی ماسیده بود.

کتاب داستان را بست و درس را از آنجا شروع کرد که فوتون ها دسته جمعی و گله ای،از لای شکافِ باریکی رد می شدند،بعدش هر کدام به یک وری پراکنده شدند و صفحه،پر از خط های تاریک و روشن شد.این دستاوردِ فیزیکِ کوانتوم بود که می گفت همیشه خط های تاریکی توی جهان هست و مسیر نقطه های نورانی،غیر قابل پیش بینی ست.

درس را ول کرد و حرف را از آنجایی شروع کرد که آدم های زندگی،نقطه های نورانی،دل خوشی های پررنگ وانگیزه های بزرگ،خیلی وقت ها فوتون های گریز پایی می شوند که بعدِ رد شدن از شکاف های باریک،هرکدام به یک جایی می روند و معلوم نیست مسیرشان کدام وری ست.می ماند خط های تاریکِ دل تنگی و حسرت و دوری و هزار چیز دیگر که شده جای خالیِِ فوتون های نورانی روی صفحه ی دلِ ما.

حرف را تمام کرد و به صدای استاد گوش داد که می گفت: توی فیزیک کلاسیک،دست روی هر نقطه ای که بگذاری،اطلاعات مربوط به حرکت و انرژی و تکانه و حتی پیش بینیِ ادامه مسیرش را بهت می دهد.

اما توی فیزیک کوانتوم،همینکه انگشتت را بیاری بالا و بخواهی یک نقطه را تحت فشار بگذاری تا اطلاعاتش را مقر بیاید،لج می کند و اصلا هیچ کدام از این اطلاعات را تحویلمان نمی دهد.همه ی گیر هم سر همین انگشت گذاشتن است والّا به طور کلی و تقریبی اگر به فضا نگاه کنی،یک چیزهایی دست گیرت می شود.

استاد،کلاس را تمام کرد.حرف ها و بحث ها تمام شدند.به جاش خیابان ها شروع شدند.آدم ها رفتند و آمدند. و "فکر" مدام معلق می زد.نه شروع می شد و نه تمام.نه می آمد و نه می رفت.مثل همیشه توی "مِه" بود. توی یک محیطِ آماریِ کلی که نمی شود روی نقطه های فضایش دست گذاشت.فقط می شود غرق شد،غرق ماند.نه خط های تاریک و روشن،نه فضای سفید بین پاراگراف ها،نه نزدیکی و دوری.....

فکرهای معلق،خودشان را جمع کردند و خاطرات از آنجایی توی ذهنش شروع شد که داشت می پرسید: تو کی آمدی؟ از کدام مسیر مال من شدی؟ ما از کی شروع شدیم؟

از کی؟ و کجا؟ و چه طور؟ سوال هایی نبودند که بشود دست گذاشت روی یک نقطه و اطلاعات را تحویل گرفت.مثل "مِه"........

دوست داشتنی ها باید مثل "مِه" باشند،نمی شود بغلشان کرد،نمی شود نقطه به نقطه را لمس کرد،فقط می شود غرق شد و به فضای کلی "مه" نگاه انداخت.ما هم می خواستیم جزیی از خود "مه" شویم.........

خیال ها تمام شدند.خاطره ها،پنهانی ماندند و خط های تاریک،دوباره شروع شدند.بهانه ی جای خالی فوتون های نورانی را گرفتند.خط های تاریک،مثل خیابان ها کش آمدند.مثلِ ترافیک،طولانی شدند.مثل نبودن ها،تلخ به زبان آمدند و گذر زمان،طعمشان را معمولی کرد.

کتاب داستان را باز کرد وقصه را از آنجایی خواند که آدم ها،معمولی شده بودند.کسی خط های تاریک و روشن را نمی دید.کسی محل "مِه" نمی گذاشت،فوتون ها با سرعت نور دور می شدند و جای خالیشان فقط فضای سفیدِ بین پاراگراف ها بود.جایی که دستِ جمله ها بهم نمی رسید.جایی که شخصیت ها ول می گشتند و همه ی تاریکی ها،معمولی به چشم می آمد.جایی که یادش رفته بود به جای نفس کشیدن،باید "مِه" وجودِ تو را توی سینه اش بدهد و درونِ فضای بهم پیوسته ات،یکسره معلق بماند.


+ تاریخ جمعه 92/7/19ساعت 7:9 عصر نویسنده طهورا | نظر

دفتر چرک نویسم را برداشتم ببینم حرفِ نیمه کاره ای هست که هوس کند من تایپش کنم تا تروتمیز و مرتب و با پایانِ مناسب،تحویل این وبِ خاک خورده بدهم؟   

کلی حرف هست.کلی نوشته های تمام نشده.نوشته هایی که وسط کار،حوصله ام سر رفته و ولشان کردم.بعضی هاشان هم انگار قرار نبوده هیچ وقت   "ته" داشته باشند.بی "سر" بودنشان را نمی دانم ولی بی" ته" بودنشان انگار مادر زادی ست و این ژنِ معیوب را از دست های نویسنده شان به ارث بردند .

کارهای نصفه نیمه،آزار دهنده اند.همانقدر که کارهای تمام شده ی به کمال نرسیده.

مثل این دوره ی لیسانس که دو سه سال دیگر تمام می شود ولی معلوم نیست به کمال هم برسد یا نه.مثل یک روزی که تمام می شود ولی معلوم نیست،کامل ازش استفاده شده یا نه،مثل خود ما که تمام می شویم ولی ..........

دفتر چرک نویس را برداشتم و یک نگاهی به حیاتِ کمرنگ نوشته های پراکنده ای که " ته " ندارند انداختم.همه ی آدم ها به این نوشته های می گویند بی سر و ته.با اینکه شاید حرفشان واقعی نباشد ولی حق دارند.معمولا "سرِ" هر مطلبی از مدل تمام شدنش،هویت می گیرد.اصلا ما بیشتر،تمام شدن ها را یادمان می ماند.

هی این شعره را می خوانم که:

می گن اسبت رفیق روز جنگه

مو می گویم از او بهتر،تفنگه

سوار بی تفنگ قدرت نداره

سوار،وقتی تفنگ داره سواره



تفنگ دسته نقره م رو فروختم

برای یار، قبای ترمه دوختم

فرستادم برایش،پس فرستاد

تفنگ دسته نقره م ....داد و بیداد!

"سوارِ بی یارِ" این شعر،شبیه نوشته های بی ته دفتر و شبیه تمام شده های بی کمالِ من است.

تفنگ دسته نقره.....

عمر رفته....

داد و بیداد...

 .

.

.

.

بیشتر از آنکه دلم بخواهد راجع به نتیجه گیری اخلاقی این شعر فکر کنم و حرف بزنم،دلم می خواهد توی عاشقانه ی حزن انگیزش شنا کنم.از صبح تا حالا سعی کردم "سوار" و "یار" و "تفنگ دسته نقره" را توی یک معادله بگنجانم.

یک حزن پنهانِ دوقطبی دارد این شعر که بینِ "تفنگ دسته نقره" و "یار" در رفت و آمد است.



برای تفنگ دسته نقره ام،

برای یارم،

برای قبایی که پس فرستاده،

برایِ عطر تلخ و مهربانی که به قبای ترمه اش باقی مانده،

برای این یادگاریِ ساکتِ شورانگیز که نه مالِ  زمان  خاصی است ،نه حتی قیافه ی یار  یادش مانده،

برای این قصه ی کوتاهی که انگار فقط عطرِش باقی مانده و حالا معلوم نیست توی کدام از صندوقچه های قلبم جا دارد و پنهانی شعر می خواند؛

دلم تنگ می شود،دلم تنگ شده.........شاید چون هوا بوی پاییز می دهد،بوی برگ ریزان...


+ تاریخ سه شنبه 92/7/16ساعت 8:31 عصر نویسنده طهورا | نظر

تابلوهای خوبِ شهر،زیاد شدند.مثلا این "هنوز ادامه دارند" ها که عکس یک بسیجی دورانِ جنگ کنار یک کارگر یا دکتر یا مهندس و......است.

این روزها یک بحث هایی وجود دارد با موضوع اینکه در کدام قسمت ما احتیاج به نیروی کار آمد داریم:رشته های انسانی،دروس حوزوی،انرژی هسته ایی،نفت و صنایع،مهارت های کاری خارج از دانشگاه،تقویت نیروهای داخل دانشگاه..........برای هرکدام هم یک سفره ی بزرگ دردِ دل  پهن است.

اما وقتی این تابلو های "هنوز ادامه دارند" را می بینی،یک قسمتی توی وجودت به نام انجام وظیفه،فعال می شود.فرقی ندارد توی کدام بخش و رشته،مشغول به کاری.آنچه که می تواند دستِ من و تو را از سال 92 و یک تهرانِ شلوغ،توی دست های خاکی یک بسیجیِ دوران جنگ بگذارد،احساس مسئولیت و مقدس شمردنِ وظیفه است.

توی زمانه ای که یک عده بی تفاوت و بی رضایت،کار و زندگی می کنند،

یک عده هم برای رضایت و دلِ خودشان،تلاش و پشتکار دارند،

آدم هایی پیدا می شوند که زندگی شان با دو چیز، هم "جان دارد" هم به دیگران "جان می دهد".

آن دو چیز هم "توکل" و "تعهد"......

که هم آن روزها بود،هم این روزها پیدا می شود.


+ تاریخ پنج شنبه 92/7/4ساعت 9:2 عصر نویسنده طهورا | نظر

نه غصه دارم نه دل گرفته از اینکه 16 شهریور دانشگاه رفتنم شروع شد.بهتر که روز اول مهر این اتفاق نیفتاد.چون معمولا بوی ماه مهر چیز مزخرفی ست.و شبی که 31 شهریور باشد و تو مجبور باشی با حال تابستانی ات خداحافظی کنی،شب دلگیرِ استرس داری می شود .

اصلا خیلی خیلی بهتر که قبل از ورود ماه مهر به دانشگاهم،من خودم نیمسال جدید را افتتاح کردم.مثل سه سال پیش که قبل از راه افتادنِ بوی ماه مهر توی ساختمان مدرسه،ما مانتوهای پیش دانشگاهی مان را افتتاح کردیم و سر کلاس ها نشستیم.

سرکلاس ها نشستیم و توی راهروها لیز خوردیم و فوتبال دستی های راهنمایی را ذله کردیم و کلی هم توی آسانسوری که سوار شدنش پیگردِ قانونی داشت،کیف کردیم.

این شد که روز اول مهر،هیچ استرسی توی دلمان وول نمی خورد،هیچ هوای پاییزیی حال من را بد نمی کرد،هیچ اتفاق جدیدی در انتظارمان نبود جز قرارِ صبحانه خوردنِ دسته جمعی توی حیاط مدرسه،که از شکرِ چایی شیرین و سفره و ساعت برگزاری مراسم صبحانه خوری تا نان داغِ بربری اش را خودمان چیدیم و تنظیم کردیم.

موقعی که معین ها،برنامه ی درس خواندنمان را می چیدند و مشاور فکر بهتر شدن رتبه های کنکورمان بود؛ما حواسمان را دادیم پی اینکه چه طوری این سالِ آخر،بیشتر بهمان خوش بگذرد.حواسمان را دادیم به اینکه هانیه نان داغ بخرد و من خیار و گوجه ها را بیاورم.حواسمان را دادیم به اینکه سفره ی باحالی داشته باشیم و فرصت زیادی که دور همی صبحانه بزنیم.

وقتی دبیرستانی ها با قیافه ی تازه واردشان توی حیاط می چرخیدند،ما مثل صاحب خانه ها سفره پهن می کردیم و ککمان نمی گزید از اینکه سال جدید هم شروع شد.

همینکه سفره پهن شد و بچه ها از هرگوشه کناری جمع شدند و من از دستشان لقمه های نان و پنیر جایزه گرفتم،خیالم راحت شد که همه چیز طبق روال صفا سیتی پیش رفته.وقتی هم که با لیوان های چایی دنبال هم کردیم،فهمیدم خر بازی هایمان نه تنها تمام نمی شود بلکه سال آخری،اوج هم خواهد گرفت.

این شد که صبح های زیادی توی حیاط،هی در وصف کنکور و کار شبانه و بی خوابیِ من،شعر خواندیم و دست زدیم.هی سرخوشانه زوو بازی کردیم و دکمه های مانتوهامان به هوا پرتاب شد.هی والیبال بازی کردیم و خودمان را برای مسابقه دادن آماده نگه داشتیم.هی مسابقه دادیم و بردیم.بردیم که آخر سر درحال شعر خواندن به سمت کلاس و کنکور پیش برویم.

بزن به افتخارش،کفو برو تو کارش.......راستی بوی ماه مهر کجا بود؟ کابوس شب 31 شهریور؟ روزشماری برای کنکور؟.......روزها دست اتحاد دادند به هم،شدند یک کمیت پیوسته ای که لابه لای خوشی های ما جریان داشت.

حالا ازم می پرسند سال چندم دانشگاهی؟ نمی توانم یک ضرب جواب دهم.از آن سال های طلایی،سه سال گذشته.سه سال گذشته یعنی 5 ترم را پشت سر گذاشتم.زیادش رفته و کمش مانده.

روز اولِ ترم یک،بعد از کلی تنهایی و بیهوده قدم زدن،آن هم با کفش های نو و کف صافی که پا را اذیت می کرد،نشستم روی چمن ها و قطره قطره گریه کردم.گفتم باید قبل تر از اینکه به دانشگاه می رسیدم،دنیا تمام می شد.بعدش دعا کردم زودتر ترم آخر برسد و من هیچ وقت دانشگاهی نباشم.

احساس می کردم "بزرگ شدن"،هر روز دارد چشم تو چشم-از روبرو- نگاهم می کند و بعد از عوض کردنِ دنده و فشارِ پدال گاز،یک راست به سمت صورتم تیک آف می گیرد.خب در این شرایط دلم فقط جا خالی دادن می خواست....چند وقت گذشت تا فهمیدم چه خوشی هایی توی دانشگاه با من هم مسیر هستند که به جای سبقت گرفتنِ از این لحظه های تکرار نشدنی،باید سر فرصت دست بیندازم دور گردنشان و قدم هایم را به پایشان،تنظیم کنم.

به قول شاعر* : با پای دل قدم زدن،آن هم کنارِ تو

                 باشد که خستگی بشود شرمسار تو

                 در دفترِ همیشه ی من ثبت می شود

                   این لحظه ها، عزیز ترین یادگارِ تو

آدم گاهی دوست دارد توی بعضی از نیمه ها متوقف شودتا خوب همه ی داشته هایش را رصد کند و همه ی چشیدنی ها را،توی سنسورهای چشایی اش،یادگاری نگه دارد.

من تا مدت زیادی به دهانم می آمد که بگویم 14ساله ام،14 سالگی سن خوبی بود.انگار قرار نبود چیزهایی تمام شود.انگار در نیمه ی باشکوهِ خوشبختی قرار گرفته بودم و به سمت روزهای بهتر حرکت می کردم،نه تغییراتِ ترسناک تر......آن روز ها تو می آمدی، تو نزدیک تر می شدی، تو قرار بود تا ابد نزدیکِ نزدیک بمانی و هیچ یادگاری و قدم زدن با پای دلی،به این اندازه شیرین و هیجان انگیز نبود.

حالا ازم می پرسند سال چندم دانشگاهی؟ بعضی وقت ها به دهنم می آید که بگویم سال دومم.یعنی نصفش آمده و نصفش مانده و خیالم راحت است که روزهای خوب فعلا تمام نمی شوند.بی خیالِ تمام آدم هایی که وقتی حساب سال و ماه ها از دستمان در می رود،با تعجب بهمان نگاه می کنند...

 

*محمد علی بهمنی


+ تاریخ دوشنبه 92/7/1ساعت 7:25 عصر نویسنده طهورا | نظر