سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی که امتحان فیزیک2 داشتم،وقتی صبح زود از زیر سر در ساختمان _که یکسری داربست اطرافش بسته اند و سعی در شیک سازی اش دارند_ رد می شدم،فکر کردم بد نیست یک چیز از همین مصالح شیک سازی ول شود و بخورد توی سرم تا راهی بیمارستان شوم  .

آنوقت شاید بهداریِ دانشگاه، زیر گواهیِ نیامدن به امتحان را امضا کند و بهم یک فرصت دوباره بدهند که.......نمی دانم دقیقا که چی! واقعیت این است که آدمی گاهی اگر هزارتا آجر هم بخورد توی سرش و استاد باگشاده رویی لبخند بزند که:"یک فرصت دیگر هم داری!"، دست از آن صفات رذیله اش بر نخواهد داشت.

معمولا وقت امتحان از این فکر های جفنگ به سر هرکسی می زند.جا دارد اینجور وقت ها آدم برگردد توی چشم های مغزش نگاه کند و بگوید: بااین بار استرس روی دوشت و فرمول هایی که درونت معلق می زنند و بغضِ خوانده نشدنِ حجم انبوهی از مباحث امتحان در بیخ گلویت، چطور حوصله و توانِ این چرند بافی ها را داری؟

قبل امتحانِ امروز هم مغزم مدام توی سرم حرف می زد و می گفت: فکر کن با این نا امیدی بری سرجلسه امتحان و ببینی چه خوب که بیشتر از این، درس نخواندی. بعداز امتحان هم بچه ها متفق القول باشند که هر کس کم تر خوانده،امتحانش را بهتر داده. آنوقت تو جزو آن سرخوش هایی هستی که ظهر 5 شنبه کلّه ی خالی و کتف سبکت را میاری خانه و می گویی چه دنیای خوبی که آخرِ قصه های ترسناکش انقدرفانتزی ومهربان تمام می شود.

موقع کنکور هم همین حرف ها را می زد.وقتی قرار بود برگه ی تیک نخورده ی برنامه ی درس خواندنم را با کلی سرافکندگی تحویل دهم،می گفت "تو از آنهایی می شوی که وقتی فیزیک شریف قبول شدی و به عنوان یک نبوغ علمی خواستند رمز موفقیتت را بپرسند،تعریف می کنی که چه طور توی 17-18 سال زندگیت یک نامنظمِ تنبلِ هواییِ بودی و یک دفعه متحول شدی."

بعد با جزئیات این سناریو ها را پردازشش می کند.

وقتی مغزم این قصه ها را با پایان خوشش می سازد،بهش لبخند می زنم و می گم: با این که خیلی وراج هستی و مهلت نمی دی یک مقداری هم فرمول ها و صفحه های کتاب با تو حرف بزنند،

اما با این خیال های پرت و پلایت،خیلی وقت ها مثل لیوان چایی داغ برای دست های سرد،

یا آوازِ زیرِ لب توی سکوتِ تلخ، می مانی.

با اینکه حرف هایت محقق نمی شوند و هرروز اتفاق های معمولی تر از قصه های تو پیش می آید،

اما حداقل وقتی امتحان ها را هم گند بزنم،می شود درِ سرم را برای استاد و بقیه باز کنم و بگویم:

آنقدر ها هم که فکر می کنید من کلّه پوک نیستم!

این کلّه ام، این هم جامعه ی پرجمعیت "خیال" ها که توش زندگی می کنند.

 

 

پ.ن: حالا جدای این خیال ها،باید بدون شکسته نفسی بگم توی این عکسِ دست جمعی که مشهورترین عکس فیزیکی ست، من اون فردِ وسطیِ ردیف پایینم،با کروات قرمز!


+ تاریخ جمعه 91/10/29ساعت 10:13 عصر نویسنده طهورا | نظر

در کتاب فیزیک نوشته شده: در اول ژوئیه 1940 پل "تاکوماناروز" واقع در واشنگتن تکمیل و آماده ی افتتاح شد. درست چهار ماه بعد باد ملایمی پل را به نوسان درآورد وپس از چندی قسمت اصلی پل شکست و از کابل ها جدا شد و در آب فرو ریخت  .  

وقتی این جمله را ضمیمه ی عکس ناواضح سیاه سفید بالایش کنی،شاید در حد یک مثال بارز برای پدیده ی تشدید توی ذهنت ثبت شود و بی خیال بروی سراغ ادامه ی توضیح این پدیده .

در ادامه نوشته شده: باد یک نیروی برایند متغیر ایجاد کرده بود که یکی از فرکانس های طبیعی ساختمانِ پل را تشدید می کرد.این باعث ازدیاد تدریجی دامنه نوسان گردید تا آنجا که پل خراب شد.

بعد وقتی استاد مکانیک می آید فیلم این  فرو ریزی پل "تاکوما" را پخش می کند، ناخودآگاه حیرت می کنی و دهنت از تعجب هی گشاد می شود که:"وااااااااااااای! پل رو نیگا کن!!!! با این عظمتش داره عین خمیر تکون تکون می خوره، اصلا انگار نرمه نرمه....." بعد استاد متذکر می شود چه مقدار بتن و تیرآهن توی این پل به کار رفته و هیچم نرم نیست! بادی هم که می وزیده باد شدیدی نبوده.

حالا پل "تاکوما" حک می شود توی ذهنت و هی ازخودت سوال می کنی چطور یک چیز به این سختی در مقابل باد به این ملایمی، این طور نرم و خمیری می شود و شکل عوض می کند و آخر سر هم فرو می ریزد.

توضیح فیزیکی به زبان خودمانی اش را بخواهی می شود اینکه:

هر چیزی در این دنیا فرکانسی دارد(یعنی تعداد نوساناتی که در واحد زمان انجام می دهد مقدار مشخصی است).حالا اگر یک عامل بیرونی که فرکانسش با فرکانس شئ مورد نظر یکی است،شروع کند به نیرو وارد کردن،آنوقت این شئ بدبخت آنقدر دامنه ی نوساناتش (تاب خوردنش) زیاد می شود تا آخر فرو بریزد.

                                                 

حالا این فکر و دل و عملِ من که کارشان شده نوسان کردن بین دغدغه های بی خودی،

این وقتی که با فرکانس معین هی از این دست به آن دستش می کنم تا تلف شود،

این روزمرگی که آنقدر توش پرسه می زنم تا "خط مستقیم" لابه لای گیجیِ قدم هایم گم شود؛

یعنی اینکه جریان نامحسوس لهو و لعب _مثل همان باد ملایم_ رد شده  از میان اوقاتم،

فرکانس بیهودگی اش را یکی کرده با فرکانس لحظاتم.

فرکانس هوای نفس هم یکی شده با توجیهاتی که می کنم.

بعدش این منم و تاب خوردن های سرخوشانه که هی دامنه ی بطالتشان بیشتر می شود

عاقبتش می شود  نرم شدنِ هر روزه برای گناه و فرو پاشیدن اجزایم در دارِ دنیا، درحالی که انَّ الدّارَ الاخرة لهی الحَیوان....





پ.ن: وما هذه الحیوة الدنیا الا لهوٌِ و لعب و انَّ الدّار الاخرٍةَ لهی الحَیوان لو کانوا یعلمون 64-عنکبوت

در تفسیر آمده: "لهو" کاری ست که انسان را به خودش مشغول سازد و از کارهای مفید باز دارد.

                      "لعب" کارهایی ست که دارای یک نوع نظم خیالی برای یک هدف بی فایده است.




پ.ن: گاهی هم باید به صورت "فیزیکی" پای منبر رفت؛)

 


+ تاریخ جمعه 91/10/22ساعت 3:42 عصر نویسنده طهورا | نظر

شب یک دست تاریک است و سکوت

بیا سکوتش را بدزدیم و میان وراجی های خودمان قسمت کنیم .

 

هوای حرف های خوب پیچیده تو اتاق من

بیا انقدر کلمه ریخت و پاش کنیم بین خودمان،

که هر بار آن ماهِ قشنگ

با رویِ سپید

گیسِ درازِ مشکی اش را کشید روی زمین،

هزار ستاره ی روشن از حرف های من و تو

برود لابه لای مو هایش

 

آن وقت یک شب است و

هزار تارِ مو، پریشانی....

 


+ تاریخ شنبه 91/10/16ساعت 4:20 صبح نویسنده طهورا | نظر

هشت کتاب قرمز قدیمی من توی کتابخانه سمانه است.

هشت کتاب دوست داشتنی قرمز که سوم دبستان به مناسبت برنده نشدن توی مسابقه شنا،بابا برام خریده بود.حالا هر دفعه که می بینم این منبع خاطره و یادگاری عزیز توی کتابخانه ی کس دیگری است یکم مردد می شوم. فکر می کنم شاید باید همین الان برش دارم و ببرم خانه ی خودمان،بگذارمش ردیف پایین کتابخانه ی خودم.

بعد دوباره پشیمان می شوم و بی خیال،

می گذارم کتابی که یک بار انداختمش توی سطل آشغال،یک بارهم شیرکاکائو مریم چپه شد روش،حالا بماند همین جایی که هست،بعد درطی بنایی خانه سمانه اینا هم یک مقداری رنگ بپاشد روی جلدش.

گفتم مریم،یادم افتاد هرچند روز یک بار دختری را که توی دانشگاه شبیه مریم است می بینم،

هربار که می بینمش مثل فیلم اینسپشن،چارچوب های زمان و مکان به لرزه درمی آید و من توی خلسه ی بین دانشجو بودن یا دخترک راهنمایی بودن گیر می کنم.

همش نگاه می کنم به دست های دختری که شبیه مریم توی هوا نمی چرخد،مثل مریم سرش را تکان نمی دهد،مثل مریم این پا و آن پا نمی شود، فقط می گذارد با ته چهره ای که از مریم دارد، من پا درهوا بمانم و هی بی خودی نگاهش کنم.

از مریم هزار چیز می آید توی ذهنم که رنگ و بوی راهنمایی دارد،اما باز همه خاطره ها را رها می کنم تا هرجا خواستند بروند....

این که یکی از عزیز ترین یادگاری هایم را ول کنم توی روزگار،همانقدر کیف می دهد که سالی یک بار جعبه ی اشیاء سری کمدم را بیاورم بیرون و دستی به سروگوشِ خرت و پرت های یادگاری ام بکشم.

باباهم خیلی چیزهای مهم زندگی اش را توی زیرزمین خانه ی آقاجون و مامانجون رها کرده و سپرده به دست گربه ها،

گربه ها هم توی آرشیو مجله های نشنال جغرافی،کتاب هایی که بابا توی مسابقه های دوره جوانی جایزه گرفته،عکس رفقایش،هدیه های به یاد ماندنی، نوشته و دفترهاش و......زایشگاه درست کردند.

ما هم با بابا گربه ها را بزرگ می کردیم و راهیشان می کردیم خانه ی بخت، صبح ها با عشق توی ظرف برایشان شیر می ریختیم،به نژاد خاکستریشان می گفتیم "ملوس"، به آن سفید و بور ها هم می گفتیم "میشکا".بعد آقاجون هم قاتل خاطرات پسرش و مایه وحشت عروسش را(که همین گربه ها بودند)، می کرد توی گونی و بساطشان را هم ازتوی زیرزمین خانه جمع می کرد و می برد بیرون.

اما هیچ کس به فکر این نبود که خاطرات و یادگاری های بابا را از زیرزمین نم زده در بیاورد،شعرهایی که گفته را روی کاغذ بنویسد،یا این همه از حرف هایی که دارد،توی یک دفتر درست مکتوب شود.

شاید بابا همه ی دوست داشتنی هایش را رها کرد توی روزگار....

حالا وقتی می نشیند گوشه اتاق که روزنامه بخواند و تلویزیون ببیند،یکدفعه با خاطره هایش برخورد می کند،گاهی شعرهایش می آید توی سرش، گاهی هم رفقایش،

مثل من که با مریم راهنمایی و هشت کتاب قدیمی،چند بار برخورد کردم.

این جور وقت ها آدم روی یک دنیای موج دار،تعادلش را از دست می دهد،مثل آب ها که هی سرمی خورند از روی هم، لحظه ها هم انقدر سر می خورند توی ذهنت که از یک دانه "ف" ناقابل،راه کج کنی به فرحزاد خاطرات!

 


+ تاریخ یکشنبه 91/10/10ساعت 9:55 عصر نویسنده طهورا | نظر