سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

آدم ها توی تنهایی هاشان یکدفعه لرزشان می گیرد

می بیینند هوای منفرد بودن هم عجیب سرد است، چقدر فکر های سوز داری توی خلوت درونشان راه پیدا کرده،

بعد میروند توی لایه های درونی تر،توی تنهایی های عمیق تر، مثل پتو بیشتر به خودشان می پیچند

 

آدم ها توی به خود پیچیدن هاشان یکدفعه گُر می گیرند

می بینند عجب هوای داغِ ملتهبی توی آن ها زندگی می کرده و خبر نداشتند

بعد وقتی توی این داغی، حجم کلمه هایشان،فکرشان و دلشان انقدر زیاد شد که دیگر توی خودشان نگنجیدند،

از خود بی خود می شوند

 

آدم ها توی از خود بی خود شدن هایشان، دل-دیوانگی می کنند

تپش های نا منظم دارند، بهانه های مبهم دارند،دلشان "ذکر_لازم" می شود

بالاخره توی این بالا و پایین پریدن های دل قرار است دانه ریز های سرگرمی از دانه درشت های علاقه و دلگرمی جدا شود

باید یکی برای این دلِ درحال تصفیه  بخواند الا بذکر الله تطمئن القلوب....

 

آدم ها، تنهایی هاشان، دل های حالی به حالیشان؛

با همین ذکر های آرام است که شریف می شود.


+ تاریخ سه شنبه 91/9/28ساعت 7:18 عصر نویسنده طهورا | نظر

خواب دیدم قرار است یک شب ماه بیاید نزدیکِ نزدیکِ زمین،بزرگ و واضح،توی چشم تمام آدم ها خود نمایی کند.

تمام شهر پر از بیلبرد های آبی بود که روش عکس ماه را بزرگ کشیده بودند.

مثل پرچم، پارچه های آبی را از یک سر اتوبان وصل کرده بودند به یک سر دیگر و من که توی خیابان ها راه می رفتم،می پریدم بالاو دستم را می زدم به پرچم های ماه نشان،منتظر بودم زودتر ماه بیاید نزدیک زمین و دستم بخورد به خود خودش.

هر دفعه که دستم به جای برخورد با یک تکه ی سفت و سختِ ماه، به عکس پارچه ایِ شل و ول اش می خورد،سرم را می گرفتم بالاتر و می گفتم:" پس کی میای صورت پر چاله چولت رو بزنی به دست من و حالشو ببری؟"

فکر می کردم امشب قرار است یک مهمانی دونفره بین من و ماه باشد. یک ملاقات خصوصی که هردومان سال هاست انتظارش را کشیدیم.فکر می کردم حق تقدم دست زدن به ماه نه با ماموران امنیتی ست نه با سران کشور ها نه با استادان دانشگاه نه پژوهشگران نه هیچ کس دیگر......فقط با خودم.

آخرین باری که پریدم بالا و آویزان یکی از پارچه ها شدم، دیدم ماه آمد جلو، نزدیک نزدیک، شبیه هیچ کدام از عکس های بیلبرد ها نبود.

قابل توضیح نیست که چطور می شود یک جسم کرویِ سخت، چهره ی صبورِ باوقاری داشته باشد، اما ماهی که من دیدم صبور و باوقار بود. فوق العاده تر از چیزی بود که اجازه ی دست زدن به صورتش را به خودم بدم.

ایستادم روبروش و منتظر شدم ببینم ماه چرا آمده نزدیک زمین.

ماه آمده بود آیینه شود.

شروع کرد همه ی زمین را با کیفیت فوق العاده روی خودش نشان دادن. زمینی که تا به حال ندیده بودم،یک چیزی شبیه بهشت بود، بدون آدم، بدون خیابان ،بدون ماشین، بدون خانه.انقدر سرسبز بود که فکر کردم شاید دارد تصویر جنگل های آمازون را پخش می کند.اما با تمام سرسبزی های زمین فرق داشت.اصلا براق بود و خاص،پر از رنگ های مختلف،بی خودی اشک آدم را در می آورد.

اصلا نمی دانم چرا فکر می کردم تصویر زمین توی ماه افتاده.شاید هوای زمین خورده بود به کله ی گردِ تاسش که او هم هوس کرده بود سبز شود،آبشار راه بندازد وسط خودش،درخت در بیارد....

شاید هم ماه داشت تصویر روزهای خوشِ دور را نشانمان می داد.به جای اینکه مثل هر شب نور خورشید بخورد بهش و بازتاب کند سمتِ زمین، این دفعه تصویر بهشت به ماه می تابید و بازتابش می کرد سمت زمین.

ماه قشنگی شده بود، ماهی که آمده بود ملاقات زمین و تصویر بهشت را از آن دورها آورده بود نزدیک نزدیک.

قابل توضیح نیست که چطور می شود یک جسم کروی سخت،چهره ی صبورِ با وقاری داشته باشد،اما مطمئنم چهره ی زمین هم همان شکلی بود،

صبور و با وقار و محزون،

و الّا از دلتنگی برای تصویرِ روز های بهشتی بودنش، منفجر می شد.

 

پ.ن:برای ماه توی خواب می خواندم:

                ای عجیبِ قشنگ!

                   با نگاهی پر از لفظ مرطوب

                   مثل خوابی پراز لکنت سبز یک باغ ....   


+ تاریخ جمعه 91/9/24ساعت 12:14 صبح نویسنده طهورا | نظر

مثل یک شیرِ پُر یال و کوپال که به دانه دانه ی موهای یالش فرمول های معادلات چسبیده باشد، ساعت چهارِ بعد از ظهری خودم را یک تکان اساسی سر امتحان دادم و هرچه فرمول چسبیده بود بهم،ریختم زمین .

در طی این فرمول ریزی، چند سوالی کامل حل شد، دوتا ابتَر ماند و یکی را هم به طور مطلق سفید رها کردم.

به نظرم حمل کردن فرمول های معادلات واقعا کار سختی است.فرمول هایی که انگار آدم را سرکار گذاشتند و هی پیچیدگی های ریاضی را به رخت می کشند.

مخصوصا وقتی فکر می کنم یکسری نابغه از آن ورِ تاریخ دارند به منِ ابلهی که حتی بلد نیستم دست آوردهایشان را حفظ کنم(به معنی صیانت نه ها! به معنی سپردن به حافظه و وانگهی رهاکردن روی برگه!)، پوزخند می زنند.

به قول استاد ملکی:" متِمتیک ایز اِ گیم". ریاضیات یک بازی عجیب است که چندین سالی است  گازش را گرفته و به نیاز های بشری کارچندانی ندارد.

فقط به دنبال طرح مسئله های پیچیده تر و حل های جدید تر است.

بعد ما دانشمندان فیزیکی! باید بیفتیم دنبال این بازی ها و دلیل تمام پدیده هارا از لابه لای فرمول های پیچیده ی این ریاضی دان ها سوا کنیم و آینه مغناطیسی، بمب اتمی،چیزی بدهیم دست مردم........

هرچه هست به نظرم که ریاضیات علم غبطه برانگیزی است.

جدای از این حرف های گنده تر از دهن، هیچ چیز بهتر از این نیست که بعد از ظهر چهارشنبه یال و کوپالت سبک شده باشد و مست و ملنگ سرازیر شوی سمت خانه. بعد هی شانه هایت را عقب جلو کنی و طعم دو روز تعطیلی را توی دهنت مزه مزه کنی و بگویی:

حالا که بار معادلات را تاحدی گذاشتی زمین، این کتف خالی ات جان می دهد برای یک گونی سوالات سخت و پیچیده ی فیزیک2 که بپرند سوار کول ات شوند و تا شب امتحان یورتمه بروند روی اوقاتت.

من همیشه از این جور ژست ها ی خرخوانی خوشم آمده.تصور اینکه آدمی برگه های کتاب،نکات پیچیده ی درس،کاغذهای پر از تمرین،حرف های استاد و معلم و تمام اطلاعات درسی دنیا را سرفرصت مدام بجود و مثل سیاه چاله، علاقه  به بلعیدن تمام علم داشته باشد؛ واقعا فوق العاده است.

به خیلی ها گفته ام که همیشه آرزوی خرخوانی توی کله ام بوده و هی تصویر تحسین برانگیزِ آدمی را توی ذهنم کشیده ام که از بس درس خوانده و توی کتاب هاعلامت زده و چک نویس ها را سیاه کرده، به حالت انگشت لای کتاب و مداد در دست از خستگی خوابش برده.

اما حیف که من همیشه  تحقق یافته ی صحنه ی آخرم. یعنی خواب، بدون خواندن یک کلام درس.....

.

.

.

می دانم اینکه فرمول ها بیایند توی سر و حلِ مسئله ها بریزند روی کاغذ،

همانقدر کیف می دهد که

تصویرها ساخته بشوند توی ذهن و کلمه ها بریزند توی قلم و جمله ها ردیف شوند پشت هم.




پ.ن:به قول شاعر:   بخت از آن کسی است

                  که مناجات کند با کارش

                     و در اندیشه ی حل یک مسئله خوابش ببرد

                             وکتابش را بگذارد در زیر سرش

                                          و ببیند در خواب

                                                           حل یک مسئله را

                                                                             باز با شادی درگیری یک مسئله بیدار شود.


+ تاریخ پنج شنبه 91/9/9ساعت 9:37 عصر نویسنده طهورا | نظر