سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

چه صفحه ی سفید خوبی توی سیاهی این شب.البته که سفید سفید هم نیست.اما انقدر خالیِ خودش را روبه دل آدم باز کرده تا چندتا کلمه بی نوبت و با نوبت بپرند تو بغلش .

البته که بی نوبت بی نوبت هم نه.بعضی کلمه ها تو نوبت ابدی نگفته شدن همیشه ایستادند.اما بهر حال ....

به هر حال و به هر شکل و به هر صورت آدم زیپ لب هاش را باز می کند و شاید با آرنج،یک ضربه ی کوچک هم به پهلوی بغلی بزند که: آی رفیق،بیا گفتگو،بسه سکوت.

این شب،این تاریکی،این هو هوی باد،این من،این اواخر تعطیلات عید،این خوابِ گم شده،....خب تمام این ها هوسی می شوند که دو کلام حرف بی سرو ته شان را تحویل این صفحه بدهند بعد خواب بروند،بعد صبح شوند،بعد تمام شوند،بعد دور شوند.

شبِ لطیف،با چشم های مشکی نامعلومش،با موهای مشکی ریخته شده تو صورتش،با ابروهای مشکی بلندش،نشسته و می گوید تو ظرف سکوتِ من حرف بریز،کلمه بریز تا من مثل پسته های آجیل عید،دانه دانه درِ کلمه هایت را باز کنم و لبخند سبز و قرمزشان را ببینم.

شب جان! من یک عالم کلمه ی نامعلومم.من دست های تشنه ای دارم و گوشه ی دلم همیشه یک چیزی در حال بالا و پایین پریدن است.تو خیال کن ناخدایی که مدام فریاد می کشد:"لنگر ها را نندازید،ما هنوز نرسیدیم". من هنوز نرسیدم و شب که می شود دوست دارم به آرامش و سکوتش پناه ببرم اما می ترسم پلک هایم را ببندم و گودالِ سیاه چشم هایم به تاریکی بی پایان شب وصل شود.صبحش آفتاب بیاید اما چشم های من،رو به نوری باز نشوند.بگویند فرصت برای همیشه تمام شد.برگه ها بالا و تو برای همیشه ردّی.....

شب جان! تمام روز ها فکر می کنم کاش مثل باران،هزار قطره شوم و به هزار جا ببارم و دوباره رودِ وجودم را به دریا بریزم.اما الان یک گودالِ ساکنِ آبم.گودال های آب نمی توانند "طهورا" باشند.

من از سیاهی های دورنم،لجم گرفته.مدام چشم به آفتاب دارم و انتظارِ روزهای کثیر شدن و تمیز شدن و جاری بودنم را می کشم.بالاخره باید یک روز از این اوضاع دربیایم و حالم را به "واو"یک جمله ی بشارت دهنده،پیوند بزنم: وَ اَنزَلَ مِنَ سَماءِ ماءً طهورا....

دلم پاکی می خواهد.دلم گل مریم می خواهد.دوست داشتم اگر طهورا نبودم،مریم بودم با گلبرگ های سفید و یک بوی خوبِ رها اما نجیب...

راستی یادم رفت بگویم،وقتی با مامان رفتیم قسمتی از حرم امام حسین نشستیم که ضریح پیدا باشد،من نقشه کشیدم زیارت نامه و نماز امام حسین را همان جا بخوانم و بعد هم هر دعایی که مانده،غیر از جامعه کبیره و زیارت عاشورا،چون قبلا خوانده بودمشان.تا آمدم شروع کنم،یک خانم عرب از پشت زد بهم.دیدم یک پیرزنِ سفید رو با ابروهای جوگندمی و چهره ی مهربانِ دوست داشتنی است.حالیم کرد زیارت عاشورا برایش بخوانم.راستش با اکراه شروع کردم چون زیاد وقت نداشتم و کارهای خودم مانده بود.عاشورا که تمام شد،گفت جامعه بخوان. 

برایم جالب بود.رو به ضریح گفتم:"آقا،اصلا من غلط کنم بی اجازه ی شما برای خودم برنامه بریزم.می سپارم دست خودتان."جامعه را خواندم.بعدش خانوم مهربانِ دوست داشتنی بهم گفت ایرانی؟ امام رضا؟ گفتم آره. گفت مشهد؟ گفتم تهرانی ام،یک لبخند بزرگ زد و گفت عبدالعظیـــــــــــم......التماس دعا

دستش از این دست کش های بدون انگشت بود.دست هایم را گرفت و هی التماس دعا گفت.من هم گفتم چشم،بعد هم دست و پا شکسته گفت که به حضرت معصومه و امام رضا سلام برسانم.

با دست به خودش اشاره کرد و گفت مریم! من هم گفتم طهورا...

چندبار اسم هم را تکرار کردیم.فکرش را هم نمی کردم با یک خانم عربِ مهربانِ ویلچری که به نظرم مثل گلِ مریم دوست داشتنی و سفید بود،دوست شوم.خداحافظی کردم و فکر کردم در کربلا،بدجوری روزی آدم دستِ خود اما حسین است.

شب جان! زدم به کربلا.حرف از گلِ مریم شد و من یاد آن مریم پیر افتادم.حرف از باران هم بود.دلم می خواست یک بارانِ پاک باشم،نه یک گودال آب آلوده.حرف از فرصت بود و ترس از نداشتنِ فرصت.

امشب وقتی برای دلم قرآن می خواندم آخرین آیه تمام شد با "انَّ الله سریع العقاب و انّهُ لغفور رحیم."

شب جان من از سریع العقاب بودنِ خدا،پناه می برم به غفور و رحیم بودنش.اما باز می ترسم از خودم،از بدقولی ام و از اینکه بی لیاقتی روی بی لیاقتی پس انداز کنم و یک عاقبتِ شر برای خودم بخرم.

ده بار فال حافظ گرفتم و هربار که بیت مژده دار و مهربان و پیغام آور از بخششِ رسید،باور نکردم که شامل حالِ منِ دل سیاه هم می شود.گفتم احتمالا حافظ اصلا آدم حسابم نکرده که درست جوابم را بده.روضه را که گذاشتم توی گوشم،دل خوش بودم با اینکه چشمِ من و خودِ من خریدار ندارد ولی اشکِ برای حسین،خریدنی ست.

شب جان، من از تاریکی خودم و تاریکی تو به اشک هایِ روشن پناه می برم،اشک های دلتنگِ کربلا...........

 

رخسارِ تو را مهرِ جهان تاب ندارد

با تو شبِ ما حاجتِ مهتاب ندارد


+ تاریخ شنبه 93/1/16ساعت 1:37 صبح نویسنده طهورا | نظر

شیرینی عید و شیرینی سالم این بود که رو به گنبد طلایی و پرچم سرختان،

زبانم بخواند "فَما اَحلی اَسمائَکُم"...

چه شیرین است نام هایتان

و دلم صدا بزند حســــــــین ....

 

 

اصلا جامعه کبیره در کربلا یک تفسیر زنده دارد:

و بِکُم یُنَزِّل الغَیث....

اینجا اشک ها به اذن شما و به اسم شما،باریدن می گیرند.

تا شوری این قطره ها، از شیرینی اسمتان بشود باران رحمتی که فاَحیا بِه الارضَ بعدَ موتِها...


 

صد مرده زنده می شود از ذکر یاحسین

ارباب ما معلم عیسی بن مریم است


+ تاریخ یکشنبه 93/1/10ساعت 1:0 عصر نویسنده طهورا | نظر

سفر از آنجا شروع شد که برادر شهید دستغیب را توی فرودگاه دیدیم و عمه گفت که سلام کنیم،این ها نور های خدا روی زمین اند و نباید فرصت را برای عرض ادب از دست داد.

پس رفتیم جلو و به آقای مهربانِ ریزنقش،با عمامه ی مشکی و ریش های سفید سلام دادیم و التماس دعا گفتیم.

التماسمان را با التماس جواب داد و خطاب به بابا -که می گفت حاج آقا شما که به دعای ما احتیاج ندارید- نگاه کرد و گفت: همه مان محتاج به دعاییم.

سفر از آنجا شروع شد و ما گفتیم که خوش به حالمان، هم سفر آقای دستغیبیم.

ولی وقتی که ما از نجف رسیده بودیم به تهران و با دیدنِ مسافرانِ آنتالیا،با چهره ی شهرمان غریبگی می کردیم،او خوانده بود انا لله و انا الیه راجعون تا به سمت وطن آشنایش برگردد.


خیلی وقت ها بلیط های توی دستمان شبیه هم است اما پریدن هواپیمای بعضی مان از فرودگاه است،بعضی از دل، بعضی از خود......

 

 

کلیک

 

 

پ.ن: قبلا قصدم بود که روز نوشتی از سفر کربلا داشته باشم.ولی آنجا نوبت به نوشتن یا حتی با دقت از همه جا عکس گرفتن،نرسید.حالا هم قسمت قسمت هایی توی ذهنم می آید و اگر بتوانم،اینجا می نویسمشان.این اولی اش بود،حالا نمی دانم دومی و سومی و چهارمی و.....در راه است یا نه.


+ تاریخ شنبه 93/1/9ساعت 8:30 عصر نویسنده طهورا | نظر
[نوشته ی رمز دار]  


+ تاریخ دوشنبه 93/1/4ساعت 10:20 صبح نویسنده جان آشنا | نظر

دلم هوس دیوار کرده.

یعنی بیشتر از دلم،سرم هوس دیوار کرده.

سرت را بگذاری روی دیوار و شروع کنی به تعریف کردن:

قصه ی آشنایی،ابتدا ندارد.معلوم نیست از کجا شروع می شود.اما انتها......چرا،انتها دارد.هر آشنایی ممکن است پودر شود و فوت شود و بعد ببینیم کف دست ها خالی ست.

اما کاش من نباشم و نبینم.

موجودی به نام دلتنگی،مدام دارد درون من نفس می کشد.حالا چطور طلب باشد و مطلوب نه؟

سرم دیوار می خواهد.یک دیوار سرد مرمری.

آدم باید سرش را بگذارد روی دیوار و حرف از دلش بزند.

حرف دلِ من هم این است:

من به تو محتاج بودم،تو به من مشتاق تر....

برای همین است که کفِ دست های خالی ام،گَردِ دلتنگی ریختی و گفتی باهمین خرده کاهِ بی قرار،من را جذبِ کهربای خودت می کنی.

برای همین است که گفتی تابَ لیتوبوا.....به سویم بازگشتی،که روی بازگشت پیدا کرده ام.

ذره های پخش و پلای دلم را دعوت کردی رو به قبله ای که چهار حرف است و تمام حرف های دلم با همان یک کلمه،جمله می شود.

قرار است بروم به آغوش امنِ حرم حسین ت.....

باورم نیست،نگرانم و پاهایم را به جای اینکه روی زمین بگذارم،با یک حسِ مبهم نوک پا نوک پا،ابر خواب و خیال را طی می کنم و فکر می کنم من کجا و دعوت آقا کجا...

یکِ خردادِ نود، توی سررسید جنوب نوشتم: "یک خیالِ مرطوبِ پیچیده در هوای صبح،از پشت پنجره، هوای شعر می دهد به دلم و دوباره گونه هام نفسِ باران می کشد از دلتنگی.

دلم "تنگ" نمی شود فقط ، "پیر" می شود تا از این راه دور برسد به شما!"

حالا بیست و چهار اسفندی ست که من دانه های بی قرارِ روی آتشش هستم.

سال نود و دویی ست که بهارش،مهمان نوازی شماست،از راه رسیدن دل و میزبانی مولا.

آب حیاتِ عالمید که خداوند با شما همه چیز را زنده کرده.حالا قرار است در هوای مرطوب حرمتان،نفس بکشم و برای دلم بخوانم: هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق....

قرار است بخوانم "ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم" و هزار بار مست شوم در هوایتان،

قرار است بخوانم: خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد....آرزومند نگاری به نگاری برسد...

انشاءالله!


خدابخواهد،بیست و هفتم اسفند،راهی کربلا هستم.نمی دونم چه کسانی وبلاگم رو می خونند و این حلالیت من رو می بینند،اما از همگی می خوام که هر بدی و خوبی از من دیدید،هر کمی و کاستی و اشتباه و بی معرفتی و حواس پرتی وجسارت و.....خلاصه هرگونه حقی به گردنم دارید،حلال کنید و از سرتقصیراتِ من بگذرید و از خدا بخواید که بدون مشکلی،این وصال نصیبم بشه و زیارتم پذیرفته باشه.

اگر قابل باشم،دعا گوی همه تون هستم و از خدا می خوام که به زودی زود،زیارت نجف و کربلا و کاظمین و سامرا،قسمتتون بشه....:)


+ تاریخ شنبه 92/12/24ساعت 8:39 عصر نویسنده طهورا | نظر