سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

نه غصه دارم نه دل گرفته از اینکه 16 شهریور دانشگاه رفتنم شروع شد.بهتر که روز اول مهر این اتفاق نیفتاد.چون معمولا بوی ماه مهر چیز مزخرفی ست.و شبی که 31 شهریور باشد و تو مجبور باشی با حال تابستانی ات خداحافظی کنی،شب دلگیرِ استرس داری می شود .

اصلا خیلی خیلی بهتر که قبل از ورود ماه مهر به دانشگاهم،من خودم نیمسال جدید را افتتاح کردم.مثل سه سال پیش که قبل از راه افتادنِ بوی ماه مهر توی ساختمان مدرسه،ما مانتوهای پیش دانشگاهی مان را افتتاح کردیم و سر کلاس ها نشستیم.

سرکلاس ها نشستیم و توی راهروها لیز خوردیم و فوتبال دستی های راهنمایی را ذله کردیم و کلی هم توی آسانسوری که سوار شدنش پیگردِ قانونی داشت،کیف کردیم.

این شد که روز اول مهر،هیچ استرسی توی دلمان وول نمی خورد،هیچ هوای پاییزیی حال من را بد نمی کرد،هیچ اتفاق جدیدی در انتظارمان نبود جز قرارِ صبحانه خوردنِ دسته جمعی توی حیاط مدرسه،که از شکرِ چایی شیرین و سفره و ساعت برگزاری مراسم صبحانه خوری تا نان داغِ بربری اش را خودمان چیدیم و تنظیم کردیم.

موقعی که معین ها،برنامه ی درس خواندنمان را می چیدند و مشاور فکر بهتر شدن رتبه های کنکورمان بود؛ما حواسمان را دادیم پی اینکه چه طوری این سالِ آخر،بیشتر بهمان خوش بگذرد.حواسمان را دادیم به اینکه هانیه نان داغ بخرد و من خیار و گوجه ها را بیاورم.حواسمان را دادیم به اینکه سفره ی باحالی داشته باشیم و فرصت زیادی که دور همی صبحانه بزنیم.

وقتی دبیرستانی ها با قیافه ی تازه واردشان توی حیاط می چرخیدند،ما مثل صاحب خانه ها سفره پهن می کردیم و ککمان نمی گزید از اینکه سال جدید هم شروع شد.

همینکه سفره پهن شد و بچه ها از هرگوشه کناری جمع شدند و من از دستشان لقمه های نان و پنیر جایزه گرفتم،خیالم راحت شد که همه چیز طبق روال صفا سیتی پیش رفته.وقتی هم که با لیوان های چایی دنبال هم کردیم،فهمیدم خر بازی هایمان نه تنها تمام نمی شود بلکه سال آخری،اوج هم خواهد گرفت.

این شد که صبح های زیادی توی حیاط،هی در وصف کنکور و کار شبانه و بی خوابیِ من،شعر خواندیم و دست زدیم.هی سرخوشانه زوو بازی کردیم و دکمه های مانتوهامان به هوا پرتاب شد.هی والیبال بازی کردیم و خودمان را برای مسابقه دادن آماده نگه داشتیم.هی مسابقه دادیم و بردیم.بردیم که آخر سر درحال شعر خواندن به سمت کلاس و کنکور پیش برویم.

بزن به افتخارش،کفو برو تو کارش.......راستی بوی ماه مهر کجا بود؟ کابوس شب 31 شهریور؟ روزشماری برای کنکور؟.......روزها دست اتحاد دادند به هم،شدند یک کمیت پیوسته ای که لابه لای خوشی های ما جریان داشت.

حالا ازم می پرسند سال چندم دانشگاهی؟ نمی توانم یک ضرب جواب دهم.از آن سال های طلایی،سه سال گذشته.سه سال گذشته یعنی 5 ترم را پشت سر گذاشتم.زیادش رفته و کمش مانده.

روز اولِ ترم یک،بعد از کلی تنهایی و بیهوده قدم زدن،آن هم با کفش های نو و کف صافی که پا را اذیت می کرد،نشستم روی چمن ها و قطره قطره گریه کردم.گفتم باید قبل تر از اینکه به دانشگاه می رسیدم،دنیا تمام می شد.بعدش دعا کردم زودتر ترم آخر برسد و من هیچ وقت دانشگاهی نباشم.

احساس می کردم "بزرگ شدن"،هر روز دارد چشم تو چشم-از روبرو- نگاهم می کند و بعد از عوض کردنِ دنده و فشارِ پدال گاز،یک راست به سمت صورتم تیک آف می گیرد.خب در این شرایط دلم فقط جا خالی دادن می خواست....چند وقت گذشت تا فهمیدم چه خوشی هایی توی دانشگاه با من هم مسیر هستند که به جای سبقت گرفتنِ از این لحظه های تکرار نشدنی،باید سر فرصت دست بیندازم دور گردنشان و قدم هایم را به پایشان،تنظیم کنم.

به قول شاعر* : با پای دل قدم زدن،آن هم کنارِ تو

                 باشد که خستگی بشود شرمسار تو

                 در دفترِ همیشه ی من ثبت می شود

                   این لحظه ها، عزیز ترین یادگارِ تو

آدم گاهی دوست دارد توی بعضی از نیمه ها متوقف شودتا خوب همه ی داشته هایش را رصد کند و همه ی چشیدنی ها را،توی سنسورهای چشایی اش،یادگاری نگه دارد.

من تا مدت زیادی به دهانم می آمد که بگویم 14ساله ام،14 سالگی سن خوبی بود.انگار قرار نبود چیزهایی تمام شود.انگار در نیمه ی باشکوهِ خوشبختی قرار گرفته بودم و به سمت روزهای بهتر حرکت می کردم،نه تغییراتِ ترسناک تر......آن روز ها تو می آمدی، تو نزدیک تر می شدی، تو قرار بود تا ابد نزدیکِ نزدیک بمانی و هیچ یادگاری و قدم زدن با پای دلی،به این اندازه شیرین و هیجان انگیز نبود.

حالا ازم می پرسند سال چندم دانشگاهی؟ بعضی وقت ها به دهنم می آید که بگویم سال دومم.یعنی نصفش آمده و نصفش مانده و خیالم راحت است که روزهای خوب فعلا تمام نمی شوند.بی خیالِ تمام آدم هایی که وقتی حساب سال و ماه ها از دستمان در می رود،با تعجب بهمان نگاه می کنند...

 

*محمد علی بهمنی


+ تاریخ دوشنبه 92/7/1ساعت 7:25 عصر نویسنده طهورا | نظر