سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

ساعت سه نصفه شب صفحه ی مدیریت وبلاگ را باز می کنم.نمی دانم به چه هدفی.یک آپ تازه؟ امید دیدن نظر جدید؟خواندن تعداد بازدیدها؟ نمی دانم.صفحه را باز می کنم و حسرت می خورم که کاش الان حرف های خوش فرمی برای گفتن داشتم.حرف هایی که زیاد خصوصی نباشد اما مثل غریبه ها هم نگاهتان نکند.مخصوصا الان که نیمه شب است.نیمه شب ها وقت زمزمه است و زمزمه ها همیشه حرف هایی اند که روی لحنِ صافِ صمیمیت سُر می خورند و می روند پیش مخاطب،با این وضعیت نه حوصله اش را دارم نه دلم می خواهد برخلاف زمزمه های شبانه رفتار کنم .

بی خیال نوشتن می شوم ولی ته ذهنم یک چیزی صدا می کند:"فقط یه جمله،یه شروع خوب بده دستم تا تهش برات برم".به نظرم صدای چاخان گویی ست.با یک لحن بی اعتنا بهش می گویم:حالا بذار تا ببینم چی می شه!

بعد صفحه ی مدیریت را دوباره رفرش می کنم.می بینم عدد بازدید ها،یکی اضافه شده.سر ذوق می آیم و با خودم فکر می کنم کی این وقت شب آمده پای وبم.سعی می کنم قیافه ی آدم هایی که احتمال می دهم سراغ وبم آمده اند را توی ذهنم بیاورم.فکر می کنم با چه فکری صفحه را باز کردند،خواستند ببینند تازه چه خبر؟یا از سر تفنن یک کلیک کرده اند تا به خودشان بقبولانند حالا که نصفه شب خواب ندارند،عوضش دارند اینترنت گردی می کنند یا مثلا اولین بار است که می آیند این وب،یا اصلا اشتباهی آمده اند،یا آمده اند و روی نوشته ی آرشیو شده ای کلیک کرده اند یا.......

بهرحال این ساعتی که من به مانیتور نگاه می کنم،یک نفر دیگر هم دارد نگاه می کند،هردو نخوابیده ایم ومهم تر اینکه او آمده سراغ وب من،یعنی انگار سراغ خودِ من.

با خودم فکر می کنم حس جالبی ست.یکی در سکوت و سیاهی شب استتار شده،بیاید سراغت،بدون اینکه دسترسی بهت داشته باشد.یک ردِ باریک باریک از خودش به جا بگذارد،در حدی که به تو بفهماند "یکی هست".بعد هم بروی توی کنجکاویِ اینکه چه کسی ست.و بعد درگیر این سوال شوی که چرا همیچین چیزی برایت جالب است.

حالا یکی آمده و رفته.یکی که اصلا نمی دانم کیست،آمده و بی صدا رفته.اما من صورتِ بی شکلش و لحنِ بی صدایش را توی ذهنم تصور می کنم و وسوسه می شوم حرف بزنم.

با خودم فکر می کنم این کار یک گفتِ بی گو است؟ یا یک بهانه ی چسبناکیِ که حالا وقتی به سر رشته ی بی انتهایِ نیمه شب وصل شده باعث می شود من چرت و پرت ها را به هم ببافم و وراجی کنم،یا.........

همه ی شیرینی ماجرا این است که نمی دانم پشت این عدد بازدیدها چه کسی نشسته،چون نمی دانم، برایم جذاب است.به اندازه ی ندانستنم انتها ندارد وشاید مثل سیاه چاله می ماند.

سیاه چاله هایی که انتها ندارند،تویشان پر از بی خبریست و همه چیز را به سمتِ بی خبریِ بی انتهایشان می کشانند.

راستی چرا برای ما آدم ها همیشه سربسته ها و در بسته ها جذاب اند؟ سر بسته و در بسته هایی که یک کوچولویشان پیداست،در حد همین که"آن تو،یک چیزی هست" ولی بقیه اش بی خبریست،بقیه اش برای ما یک صفحه ی سفید کاغذ است که هرچیزی بخواهیم می شود توش نقاشی کرد،متصور شد،بهش رنگ پاچید.

ما آدم ها با اینکه وجود آشناها برایمان ضروری تر از غریبه ها ست،ولی ناشناخته ها بیشتر از شناخته ها جذبمان می کند.ناشناخته ها انگار لابه لای زروق های رنگی پیچیده شدند،انگار جنسِ لطیف و شیشه ای دارند که هی با احتیاط روی دست می گیریمشان،با احترام جابجایشان می کنیم،با وسواس و کنجکاوی بهشان ور می رویم و تمام انگشت هایمان روی لمسِ این ناپیدا ها،تمرکز و اشتیاق پیدا می کند.

ناشناخته ها یک بی شکلی و نامعلومی دارند که عمقش پیدا نیست و این عمقِ بی انتها،جای امنی است که آدم یک شیرجه تویش بزند و هیچ نترسد که کله ی خیالش  به انتها برخورد کند.

ما شناخته ها را بی تامل این ور و آن ور می اندازیم،بود و نبودشان را گاهی یادمان می رود،نگاه های سرسری بهشان می کنیم و همیشه فکر می کنیم این ها به اندازه ی معلوم بودنشان،پوست کلفتی دارند تا اگر زیر پا افتادند هم،درد نکشند و حالا خرج کردنِ تامل و گسترده شدنِ فکر و جاری شدنِ خیال برای این محدودهای معلوم،کار بیهوده ایست.

با خودم فکر می کنم این شیرجه زدن در عمق،وسوسه انگیز است و از طرفی بی اعتنایی به آن پدیده هایی که به جُرمِ آشکار کردنِ خودشان پیش ما، رفته اند جزو خرت و پرت های معمولی،ناسپاسی ست.

اما راستش خدا همه ی موجودات را بی انتها آفریده. می شود دست برد سمتِ جزییاتِ معمولی و روزمره،همان هایی که فکر می کنیم جزو شناخته های پوست کلفتِ محدود هستند _و اگر سر انگشت ها همیشه از جنس تامل باشد_می شود راه پیدا کرد به ظرافت های پیچیده ای که ذره ذره توی مسیر،شیرینیِ کشف های جدید را به دهنت می گذارند و تشنگیِ جلو رفتن برای ناشناخته ها را هم تازه نگه می دارند.

اما ما همیشه نشسته ایم بین تمام خوبی های عیان دنیا و بی اعتنا دست دراز کرده ایم سمت عدم های ناشناخته ی دور.سمت سیاه چاله هایی که بی انتهاییشان به قیمتِ معلق ماندن در نداسته هاست.

 

 

پ.ن: دیدید خیلی وقت ها برای آدمی زاد،ناگفته ها و ننوشته ها و پشت پرده ها تقدس هم پیدا می کند؟ دور از دست ها،عشق به وجود میاورد و انس ها،عادت؟ ما خیلی وقت ها به پدیده هایی که با سخاوت خودشان را پیش ما لو دادند خیانت می کنیم و می رویم سراغ چیز دیگر.اندیشه ها یا پدیده ها یا حتی آدم هایی که دم دستمان هستند را به سقفِ کوتاهِ عادتِ خودمان محدود می کنیم و تازه فکر می کنیم مشکل از آن هاست که برای ما کم و معمولی اند.بعد دلمان می خواهد دست دراز کنیم سمت دورترین و بلندترین درخت ها و عجیب ترین میوه های ایده آل را از آنجا بچینیم.نهایتش می شویم آدم های کوتاه فکرِ دراز دست!


+ تاریخ شنبه 92/4/15ساعت 9:0 عصر نویسنده طهورا | نظر