سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

دکمه ی آستین های استاد باز است،لبه یشان را تا زده و درس می دهد.من به دست هایش نگاه می کنم که انگار در حال سحر کردن اند .

مرحله به مرحله تئوری فیزیکیِ مسئله را توضیح می دهد و فرمول های مناسب را جوری که انگار همین دور و برِ تخته می گردند و منتظرند استاد انتخابشان کند،بر می دارد و می زند به زخمِ حل نشدنِ مسائل.

من لبه ی ناخنم را کرده ام توی دهنم بلکه اینطور درس را بهتر بفهمم. یکجورایی هم می خواهم دستم بالاتر از سطح میز باشد تا از لابه لای کله ی بچه ها دید پیدا کند،دست های حرفه ای و هنرمند استاد را ببیند و به طور غیرمستقیم از بی هنری خودش خجالت بکشد.

رسیده ایم به قسمتی که فرمولِ مناسب انتخاب شده و قصه ی فیزیکی پدیده ی موردِ حل،فهم شده و فقط مانده محاسبات.در این وضعیت باید یک نفس عمیق بکشیم و بپریم در دریای محاسباتی که اگر استاد نباشد،من با این دست های بی هنر قطعا غرق خواهم شد.

حالا استاد هی فن پیاده می کند روی روابط ،هی می نویسد و بلند بلند توضیح می دهد،تخته را پر می کند و تمام درس های ریاضی که خواندیم را جلوی چشممان می آورد.آخرش که رسید به آنچه دلش می خواست ،چند لحظه صبر می کند و به قیافه های مبهوتمان نگاه می اندازد.

ما به جوابی نگاه می کنیم که یک قیافه ی ریاضیِ لال دارد،استاد دنبالِ زبانی می گردد که حرف های این جواب را برایمان ترجمه کند.

من توی دلم می گویم آدمی بدون فهم می میرد،دیوانه می شود،تهی و به درد نخور خواهد بود.

یا شبیه یک عده تبدیل به زباله دانیِ فرمول و عدد و جمله و کلمه و تصویر و صدا می شود،یا خالی خالی خواهد ماند.

همین یک کلامی که استاد می گوید این جوابی که به دست آوردیم یعنی چه،این جوابی که روبروی ماست چه می گوید،این جزءِ رها چه ربطی به کل مسئله دارد؛ یعنی پیدا شدن قسمتی از فهم.

.

.

.

حالا من برای خودم  معمایی شدم که نمی فهمم این چند سال چه روابطی را حل کردم و رسیدم به اینجا.تئوریِ کلّی توی ذهنم هست ولی از درست بودنِ جزء به جزءِ محاسباتم بی خبرم. من حتی به جواب آخر هم نرسیدم.

یک چیز روبرویم هست که هیچ فهمی از آن ندارم،نمی دانم بروم جلوتر و حلش کنم،یا رویش خط بزنم و از اول شروع کنم

دلم می خواست دکمه های آستینم را باز می کردم،لبه یشان را تا می زدم و می افتادم به جان روابط.

دلم می خواست یک کلاسی بود که آدمی حل شدنِ خودش را توسط استاد روی یک تخته ی سفید بزرگ می دید.بعد از چند ثانیه سکوت،استاد برمی گشت به چهره ی مبهوتم نگاه می کرد.می گفت خودِ حل شده ی من چه می گوید؟ چه می خواهد؟ این بی تابی کوچک از کدام بی قراری بزرگ آمده؟

من آجر های فکرم را کج چیده ام یا زلزله ای به جانِ ساختمانم افتاده؟ نازک آرای تنِ ساقِ گلی که به جانش کشتم،به برم می شکند؟ یا منم که شکسته ام و سایه ی خمیدگی ام آوار شده روی گلم؟

کاش راه حلی داشتم،ایده ای برای ربط دادن هرچه بود و هرچه الان هست،

کاش جواب آخری لابه لای خط خطی های من پیدا بود.

کاش من هم مثل استاد، پاهای محکمِ تشخیصی داشتم که با تسلط  پله به پله از سردرگمی ها دور شوم و به سمتِ جواب های روشن بالا بیایم.

آدم بدون فهم، یا مثل سیب زمینی آرام بودن را باید بپذیرد.

یا از سیاهی این همه چرک نویس بترسد.

من می ترسم!

 


+ تاریخ جمعه 92/1/23ساعت 12:37 عصر نویسنده طهورا | نظر