سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

با همه مردم شهر زیر باران باید رفت


چه خوب که باران می آید.

هرچند نه تو هستی، نه همه مردم شهر!

من تنها توی اتاقم و خیالِ زیر باران رفتن با هیچ کس را هم ندارم!

پنجره ی اتاق من رو به جَوّی که 13 طبقه از زمین ارتفاع دارد باز می شود.اگر بخواهم همین الانِ الان تمام هیکلم را زیر شر شر باران داشته باشم،باید درِ همین پنجره را باز کنم و مثل قطره ها تِلپی بیفتم پایین....این روزها من به اندازه ی کافی کوفته هستم،علاقه ای به زمین خوردن مضاعف ندارم.

بهرحال چه خوب که باران می آید،حتی اگر من زیرش نباشم و فکرِ سقوط این قطره ها رویِ لب پنجره ام،من را یاد فرمول های "سرعت حد" بندازد.

استاد مکانیکمان می گفت قطره های باران وقتی از آن خیلی بالاها سقوط می کنند سمت زمین،اگر mg(وزنِ) کوچولو موچولویشان را ضرب در h(ارتفاعِ) آسمانیشان بکنیم، پتانسیل کن فیکون کردن زمین را پیدا می کنند و برخوردِ به شدت کوبنده تری هم با ما زمینی ها خواهند داشت.

به لطف اصطکاک هوا که مانع نرم و لطیف ولی صبور وسرسختی است، سرعت قطره ها آنقدر کم می شود و به حدی می رسد که سهرابِ دل نازک هم دست دوستش را بگیرد و زیر باران شعرهای ملیح بخواند.

مطمئنم آن موقع که سهراب این شعرهای ملیح را گفته،حال تنها تری از وضع الان من داشته،نه دوستش بوده و نه همه مردم شهر!

مطمئنم_در کنار متین بودن فرمول های مکانیک_ حالا هم که باران به سرعت حد رسیده و قطره هایش سهراب پسند می ریزد،بازهم کن فیکونی راه می اندازد توی زمین.

آنهایی که وقت باران خریت درونشان می شکفد و زیر باران خرکیفه های آنچنانی می کنند،می فهمند کن فیکونِ قطره ها یعنی چه!

زیر باران ملت شعر می گویند،اشک می ریزند، بیشتر ازظرفیت شش هایشان نفس می کشند،مغزشان مرطوب می شود و اسمش را می گذارند عاشقی!

سکوتشان می شود بغض،بغضشان می شود اشک،اشکشان می شود لبخند،لبخندشان می شود قهقه.

خل ها خل تر می شوند،

هی صورتشان را می گیرند سمت آسمان و کف دست هاشان را باز می کنند رو به قطره ها که دُز خوشیشان مضاعف شود

.

.

.

.

 باران می آید

من توی اتاق تنهام

دماغم را که می کشم بالا، یعنی دلم مور مورش شده.

جزوه های فیزیک را رها می کنم،لب تاب را می بندم،نوشته ی قبلی را خط می زنم.حرف هام بوی نم گرفته.

فکرم، خیالم، خاطرم، دلم، همه اینهایی را که قبل از باران یک نقطه کرده بودم وجمع وجور و موقّر و منجمد و ساکت گذاشته بودم یک گوشه تا هوس پیش تو رفتن و از تو نوشتن و با تو گفتن نکنند، حالا یک قطره باران رویشان چکیده و مثل جوهرِ خیس شده روی کاغذ، پخش می شوند وپخش می شوند و پخش.....گند می زنند به هرچه فرمول نوشته ام،هرچه سکوت قورت دادم، هرچه فراموشی ذخیره کردم، هرچه بی خیالی تجویز شده......

منی که جمله هایم به هم نمی چسبید، حالا به لطف این جوهرِ پخش شده یک روند وراجی می کنم و هی می گویم:

باران می آید.

نه تو هستی،

نه همه مردم شهر

ولی خیالت مثل تمام گرم های ملتهبِ دور، دستِ سردِ تنهای یخ زده ی من را گرفته و می سوزاند.

کاش بودی و بودنت، خنک تر از باران به سمت من می آمد...

 


+ تاریخ سه شنبه 91/8/16ساعت 7:12 عصر نویسنده طهورا | نظر