سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

ظهر است. شاید ظهر مطبوع یک خانه، غرق در باد کولر و ساکن در استراحت لابه لای گردگیری...

تمام وسایلی که لحظات پیش مدام کثیفی خودشان را به رخم می کشیدند و فریاد می زدنند ما سرجامان نیستیم،در یک تعلیق ناگهانی،به من خیره شدند.با تعجب به دست های روی کیبردم نگاه می کنند.حتما از خودشان می پرسند مگر این دست ها قبلا هم اهل نوشتن بودند؟!

من به همه چیز گفته ام هیس.بعد در کمد پشتی ذهنم را باز کرده ام و با احتیاط به کلمات گفتم،حالا وقت هوا خوری ست.

کلمه های خجالتی،نوک پا نوک پا آمده اند بیرون،قامت خمیده و خسته.با عضلاتی که به وضوح تحلیل رفته.آمده اند بیرون و با غم به من گفتند که خیلی وقت است کلمه ی جدیدی بینمان متولد نشده،چه برسد به جملات سالم و جوان...

بعد هم یک نگاه مظلوم به خانه کردند و با میل و تردید رفتند لابه لای وسایل تا شاید ذوقشان بشکفد.

به مبل های چاق خانه ام،به میزهای ساکت،به پنکه ی متعجب و به آشپزخانه ی پرهیاهو می گویم من خیلی وقت است که دارم اصل سرمایه ام را خرج می کنم.خیلی وقت است که دارم از جیب می خورم.هر بار یک تکه از درونم را می فروشم و مدام خالی تر می شوم.

خالی از تمام سوغاتی هایی که خلوت کردن برایم به ارمغان داشته.خالی از ناگفته هایی که دلم را محکم سرجایش نگه داشته و مثل پر،باد دست این و آن به هرطرفش نبرده.خالی از کلمه های تر و تازه وفکرهایی که یک گوشه ی امنِ و مشخص برای دم کشیدن داشتند.

ظهر است.شاید ظهر مطبوع یک خانه.

چون غیر از وسایلِ ساکت و سرد،کلمه ها هم این دورو بر نشسته اند.هرچند یخ شان کامل وا نرفته ولی عطر دم کشیده ی یکسری جمله،بین ما پخش است.رنگ سرخِ نگاشتن به سفیدی سردِ دست ها برگشته. ما لبخندی غمناک روی لب هامان داریم ولی چشم هامان را منتظر گذاشتیم که از دریچه ی تنهایی و خلوتمان،مائده ای به سمتمان بیاید،

ما دلتنگیم،دلتنگ خودمان.....

ذخیره ی روزهای تهی دستی،یادآوری قلب های فراموش کار،قسم دهنده ی قلم و کلمه

دست شفا گری به اوقاتم بکش که آفت بی برکتی،تمام بودنم را آرام آرام جویده....


+ تاریخ دوشنبه 95/4/21ساعت 2:5 عصر نویسنده طهورا | نظر