سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

راضی نیستم از این فاصله ها.یک چیزهایی عوض شده.مثلا اینکه خیلی وقت است هیچ چیز ننوشتم.ولی یک چیزهایی هم عوض نشده.مثلا اینکه هنوز بعد از نمازهای صبح ماه رمضان،من بی خوابی به سرم می زند. خب خیلی سخت است که بی خوابم و هیچ کار هیجان انگیزی نمی کنم.نهایت اینکه یه حرکتی بزنم ظرف های سحری را بشورم و الا تمام وقت روی تخت مشغول گوشی و هرز پریدنم.

یک چیزهایی عوض شده.مثلا من از ارتفاع سیزده طبقه ای آمدم روی ارتفاع چهار طبقه ای.جایی که دیدی به طلوع آفتاب و کل شهر ندارد.وسط شهر است.وسطِ بی ارتفاعِ شهر.....غم انگیز است؟ غم انگیز است که اطاق مستقل و پنجره ی گشاده و صبح مرتفع ندارم؟ نه غم انگیز نیست.چون چیزهای جدید دیگری دارم.ولی دلیل نمی شود دست های تشنه ام،اول صبحی دنبال چیزی نگردد.دلیل نمی شود که نگویم چیزهایی عوض شده،دلیل نمی شود که دلم تنگ نباشد،دلیل نمی شود که به جای راه های جدید،سهم من دوری و دوری و دوری باشد....

راه های جدید یعنی چه؟ یعنی اینکه الان فاصله ی من تا مامان و بابا و خواهرم یک اتاق نیست،یک اتوبان خیلی دراز است.ولی راه های جدیدی بینمان پیدا شده،مثلا تلفن های هر روزه با مامان،حرف زدن راجع به پخت و پز و کارهای خانه به طور تخصصی(عمرا در دوران مجردی همچین مکالماتی نبود)،ارتباط داماد و پدرزنی برای بابا،دنبال کادو گشتن برای مبینا......این ها راه های جدید است.

ولی یک جاهایی بینِ من و دوست داشتنی ها فقط سد سبز شده به جای اینکه جاده و راه جدیدی پهن شود.و خب این غم انگیز است.

آمدم که یکی از این غم انگیزها را راضی کنم که دل انگیز بشود.آمدم دوباره بنویسم.با انکه نمی دانم پنجره ی حرف های روزمره ی زندگی تا کجا می تواند رو به صفحه ی سفید وبلاگ باز باشد.اما می خواهم بنویسم.مثل نوشتن توی یک سررسید.

با آنکه شاید کار بی اهمیتی باشد ولی طبق حرف مامان باید کارهایم را ذره ذره انجام بدهم.آن روز که آمده بود خانه مان بهم گفت "همیشه یک دستمال دستت باشه هرجای خونه که راه می ری،لکی دیدی سریع پاکش کنی،هرچی رو برداشتی،زیرشو دستمال بکشی،صبر نکن ریخت و پاش و کثیفی جمع بشه،جمع بشه،بعد یه دفعه بری سراغش که کن فیکون کنی.کم کم و پیوسته کارت رو انجام بده"

و من آدم این هستم که صبر کنم صبر کنم صبر کنم تا یک دفعه کن فیکون شود.والبته هردفعه با آنکه اراده ی من برای "کن" هی ذخیره شده ولی در مرحله ی "فیکون"،انقدر بالفعل نشده تا آخر کپک زده.

می خواهم دستمال دستم باشد و کم کم خاک این وبلاگ را پاک کنم،کم کم تپه ی خاکی بینمان را بردارم و راه بازکنم به دلت مثل قبل،کم کم پنجره ها را پاک کنم،کم کم صبح شوم،

مثل الان که هوای پشت پنجره،روشن است،مثل چشم های من که به راه های جدید روشن است......


+ تاریخ پنج شنبه 94/4/18ساعت 6:25 صبح نویسنده طهورا | نظر