سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

آدم وقتی کتابی را که یک نفس خوانده تمام کند،احساس می کند باید راجع به آن حرفی بنویسد.

اما چه حرفی؟اسم کتاب و نویسنده؟ بعد چه؟ ادامه دهی داستان از چه قرار است؟ یا بدون گفتن از داستان بگویی پایان خاصی داشت؟ یک پایانِ کاملا هماهنگ با شروع؟

حرف زدن راجع به این ها،هیچ کدام کاری که کتاب با آدم کرده را بیان نمی کند،حرف نزدن هم راجع به این ها یعنی یک مشت چیزهای مبهم راجع به کتابی که معلوم نیست چیست.

حالا حرف زدن راجع به کتابی که خواندم را به چند بخش پراکنده تقسیم می کنم:

1) خواستم نگاهی به کتاب بندازم و بعد سریع بروم سراغ تکمیل جزوه ها و خواندن درس،اما انقدر به خواندن ادامه دادم تا هوا کمی تاریک شد و بعد برق ها رفت.پرده را کشیدم و با آخرین نور باقی مانده از کنار پنجره،خواندمش تا جایی که شمع جایگزین شد.

2) کتاب کاملا جذاب بود ولی خیلی سخت است که بگویی از چه لحاظ،یک لحاظش می توانست یک غم درونی باشد که بعضی جاها انگار جای داستان،داشتم غم خودم را می خواندم و می خوردم! البته که پیدا کردنِ رابطه ی غمِ من با این داستان،کاملا ناواضح است.

3) شاید داستان یعنی همین،یعنی در عین اینکه محتوایِ اتفاق با زندگی تو هیچ سنخیتی ندارد ولی تا آخرین قطره ی روایتش، تو را درگیر خودش کند. این "تو" به معنای چشم و فکر نیست.بلکه به معنای تخیل و حدس و گمان و درونیاتی است که حتی برای خودت کاملا معلوم نیست.

4) کتاب را بستم و تمام کردم درحالی که نه برای آدم های توی داستان و ماجراهایشان اتفاق خوشایندشان پیش آمد،نه برای من و ماجرای کوچکم ولی به این معنا نیست که ماجراهای غیر خوشایند،"بد و زشت و بیچاره کننده" باشند.

شاید داستان یعنی همین که همیشه پرنسس ها وشاهزاده ها، آخرش به هم نرسند و تو بفهمی انگار تمام زندگی به همین "معمولی" بودنش است.معمولی بودنی که خوشایند نیست ولی باید بلد باشی روش های مختلف را یاد بگیری،روی فاصله ها فکر کنی و برای هزارمین بار تمرین کنی که آخرِ سناریوهایی غیر سوپرمنی و پرنسسی هم می شود با قوت تمام شود!

5) معلوم نیست کس دیگری با خواندن این سطرهایی که من خواندم چه چیزی دریافت کند و چه حسی پیدا کند،پس لازم نیست برای حرف زدن از این کتاب اسمش را بیاورم،ولی شاید لازم باشد بگویم وقتی تمام شد،یکبار کل ماجرای کتاب را با خودم مرور کردم و سعی کردم از جمله ی به عمدِ نویسنده سرسری نگذرم:" همه چیز با یک جابجایی در حروف پیش آمد"

این جمله را وقتی گفت که فصلِ آخرِ کتاب داشت از پایان مهمِ دو شخصیتِ اصلی حرف می زد.

اما این جمله در واقع یک بازگشت به شروع داستان است،جابجایی در حروفِ آدرس یک ایمیل، وقتی که فرستنده داشت آن را تایپ می کرد. که کاملا اتفاقی پیش آمد و مهم به نظر نمی رسید.

6) اگر راجع به کتاب حرف زدم برای همین شماره ی پنج بود.چیزهای کوچک زندگی انقدر تاثیر گذارند؟ مثلا حروف الفبا؟ یا اتفاق ها ساده؟ همه چیز با همین چیزها شروع می شود و تمام می شود؟

چیزهای کوچک مثل سر تیزِ تیغی هستند که اگرچه بزرگ نیست ولی می تواند با یک اصطکاک(بسته به قدرت تیغ)،یک جریان از خون یا چرک یا هر چیز دیگری که پشت پوسته ی روزمرگی اوقات ما پنهان شده،به و جود بیاورد و جاری کند.جریان ها اینجوری شروع می شوند و شاید گاهی دردناک باشند،گاهی سبک کنند،گاهی هم برملا کنند.

7) مبهم شد؟ دارم راجع به کتاب" مفید در برابر باد شمالی" حرف می زنم،تا نخوانیدش شاید نفهمید منظورم چیست ولی این یک معرفی و پیشنهاد کتاب هم نیست.

8) این یک واگویه درونی است.آدم وقتی کتاب می خواند تازه می فهمد راجع به چه چیزهایی با خودش حرف نزده،

شاید داستان یعنی همین! اینکه ما توی این بی کسی ها با خودمان حرف بزنیم و بگوییم هنوز ماجرایی هست،ماجرایی که با ظرافت و جذابیت لابه لایش یادگاری هایی از مفهوم پیچیده شده تا با ذهن و فکر آدم بازی کند.

9) شاید از نظر بعضی ها مفید در برابر باد شمالی سخیف تر از این حرف ها باشد و برای بعضی ها فوق العاده تر از این حرف های مبهمی که من گفتم.برای من یک داستان بود،با یک اسم خوب.

هر چند که در اتاقم هوا ساکن است و بادی از شمال نمی وزد و آنچه که برای من مفید "در برابر بادشمالی" یا "طوفان روزگار" یا این "خشکسالی حال و احوال" است،گم شده.......


+ تاریخ شنبه 93/7/5ساعت 11:13 عصر نویسنده طهورا | نظر